دوباره دلم شده طوفانی
از تصور تلاطم امواج آن دو چشم دریایی
نگاه حیرانم که غرق در دریای چشمانت می شد
عجیب در دلم طوفان به پا می شد...
تابش گرمای آغوشت همچو خورشیدی مهرافروز
چه ماهرانه قطرات سرگردان طوفان دلم را رنگین تر از همیشه رنگین کمان می کرد.
ناگاه صدای رعدو برقی , قلبم را خراشید
دو نیم کرد و زخم ها بر روی آن تراشید
درمانده ام که چگونه با نگاهی مملو از تیر زهر آلود بی تفاوتی
گلبرگهای عشق نگاهم را بی رحمانه پرپر کردی ...
تو هرچه قدر هم غم داشتی
لااقل زبانی برای گفتن داشتی
گلویم دیگر جایی برای سخن گفتن نداشت
آنقدر که در آن بغض فرو خورده داشت
هوای بارونی چشمام بی تو چه سرده
لذت بخش ترین یادگاری به جا مونده از تو برام یه درده ...