روز های اول که نه اما چند وقت که گذشت ، فهمیدیم سخت تر از ماسک زدن، سخت تر از کرونا گرفتن، سخت تر از قرنطینه و سخت تر از درس خواندن در خانه هم وجود دارد.
و آن ندیدن عزیزان و خانواده مان است.
در آغوش نگرفتنشان ، نبوسیدنشان ، کنارشان نبودن از همه سخت تر است. هر چند که با این وسایل الکترونیکی که امروزه در همه خانه ها هست میتوانیم صدای گرم عزیزانمان را بشنویم ، تصویرشان را ببینیم با آن ها حرف بزنیم ، از این شرایط بگیم، از دور هم جمع نشدن ها، از ندیدن ها ، از دور ماندن ها.
از این بگویم که ماسک همچون لباسی شده برای ما. که دیگر برای ما سخت است بدون آن بیرون رفتن.
انگار که شده عضوی از بدنمان!
اینکه هر روز ادم هایی خسته با صورت های ماسک زده میبینیم. که هیچ کدام نمیخندند. چرا که فکر میکنند ما متوجه لبخندشان نمیشویم اما پشت ماسک هم میشود خندید و میشود فهمید که چه کسی میخندد.
همه این ها را به آنهایی که دوست داریم میگوییم.از همه چیز شکایت میکنیم. اما چگونه از در آغوش نگرفتن ها بگیم؟ چگونه از اصلی ترین نیاز روحمان بگیم که از آن محروم شدیم؟
این شرایط قبل از اینکه عزیزانمان را از ما بگیرد ، قبل از اینکه لبخند ها را پشت ماسک ها پنهان کند، آغوش عزیزانمان را از ما دزدید، دیدنشان را از ما دزدید. آن هم به چه جرمی؟ به جرم دوست داشتن.
هر چقدر هم که با تلفن های همراه از حال و احوال هم خبر داشته باشیم، باز هم این تلفن ها دکمه آغوش ندارند. "#روایتگرباش"