از وقتی یادم است، دوست داشتم نفر اول باشم؛ همه از من تعریف کنند و موفقیتهایم را برای هم تعریف کنند. ولی حالا، با بیست و پنج سال و چند ماه سن، به این نتیجه رسیدم که قدرت واقعی در متوسط بودن است. اینکه بدانی عالی نیستی ولی بد هم نیستی. نفر اول نمیشوی ولی احتمالاً آخر هم نمیشوی. اینکه ادامه بدهی نه بهخاطر اینکه از بقیه بهتر باشی بلکه فقط برای اینکه ادامه بدهی. مقصد مهم نیست، مسیر است که باید لذتبخش باشد. مگر نه؟
حالا که اینجا هستم، هر کلمهای که مینویسم و پیش میروم به این فکر میکنم که کاش در چیزی عالی بودم. اما واقعیت این است که در همه چیز متوسطم و آنقدر قدرتمند نیستم که این موضوع را قبول کنم. مسالهی اصلی در پذیرش است. وقتی بپذیری که متوسط بودن آنقدرها هم بد نیست، میتوانی تلاش کنی که بهتر شوی. همیشه در دنیایی که در ذهنم ساخته بودم، در همه چیز بهترین بودم. همین بود که دیگر تلاش نمیکردم، یعنی دیگر جایی برای تلاش وجود نداشت. اما واقعیت همیشه سر بزنگاه سر میرسد، با قلدری هلت میدهد یک گوشه و مجبورت میکند همه چیز را دقیق نگاه کنی. تا میخواهی حواست را پرت کنی، سفت شانهات را میچسبد و دوباره برت میگرداند سرجای اولت. وقتی همه چیز را تماشا کردی، ولت میکنی و حالا انتخاب با توست که به دنیای خیالیات برگردی یا کمکم سعی کنی واقعیت را بپذیری.
میخواهم اینجا بنویسم تا دستم روانتر شود. خیلی وقت است که ننوشتهام و حالا همه چیز برایم غریب است. اما هیچ چیز در این دنیا نیست که با تمرین بهتر نشود.
میروم و امیدوارم خیلی زود برگردم.