سالهای زیادی از مرگ و زندگی صادق هدایت میگذرد اما نام و یادش در افواه مردم مثل دم و بازدم یکسره میگردد؛ خاص و عام او را میشناسند و منکر و مقبل حسرت قلمش را میخورند. هدایت یک آدم بی آزار رنج کشیده بود که از بد روزگار مینوشت و همین سبب حسادت و دشمنی خیلیها با او شد؛ اگر نوشتجاتش را در کفن پیچیده با خود به دیار باقی میبرد امروز این همه دشمن نداشت؛ ایضا دوست و بالاخواه. هدایت هرکه بود و هرچه بود آن مایه قیمت داشت که به فرانسه و انگلیس و آلمانی ترجمه و خوانده بشود؛ مایه حیرت است که نویسندهنماهای درباری و پامنبری های دوزاری به ضرب دگنک و قرتی قرشمالگریهای ایدئولوژیک سرشان را بیکه دردبکند دستمال میبندند و پا در کفش بزرگان مینهند. لابد به سودای آنکه با تاختن بر استخوان نامداران اسم و رسمی بههم بزنند؛ آغامحمدخان هم از همین نمد برای خودش کلاه بافت تا نامش را ازیاد نبرند،که دست بر قضا رنج بی فایده برد و گرچه نامش بسیار میبرند اما نه جز به تف و لعن و نفرین!
خاص و عام شاهدند که برای خود هدایت بینوا فرقی نمیکرد مثل منی مجیزش را بگویم یا خوارش بدارم و همین هم از او آن هدایت رشک برانگیز را ساخت؛ همین بی تفاوتی فصل ممیز هدایت از هلههولههای میرزابنویس و قلماندازهای پرطمطراق شد. هدایت به اعتراف دوست و دشمن زمینگیر آزردگی روحی بود و خودکشیهای مکررش برهان قاطعی بر این سخن که برای خوشایند عمر و زید نمینوشت. اصالت و صداقت مگر کمچیزی است!؟ کدام یک از قلمبدستان را با وی از این حیث قیاس توان کرد؟ از روزگار خود هدایت تا امروز، در میان فوج بیکران میرزابنویس ها که مثل خرمهره بازار را پرکرده اند کدامشان را میتوان «صادق تر از هدایت» دانست؟
علی ایحال، هیچکس منکر ضعفهای گاه و بیگاه قلم هدایت نیست؛ او نه آن اسطوره ای است که مریدان دوآتشه میپرستند و نه آن ابلیسی که منکران بیانصاف لعنت می کنند. او که در برخی نوشتههایش مرزهای زمان و مکان را درنوردیده، در برخی سخت لنگیده است. با این همه، آنقدر ارج و قرب دارد که در گیرودار زمان نامش از دهان نیفتد و پیوسته داغ به دل مرتجعان بگذارد.
آدمیزاد شیر خام خورده است. هدایت هم در دورهای از زندگیاش دم به تلۀ ایدئولوژی داد؛ البته بسیار زودتر از در وحلماندگانی که هنوز هم به خود نیامدهاند از آن مرتبت عبور کرد؛ «پروین دختر ساسان»،«مازیار»،«آخرین لبخند»، «سایۀ مغول» و«آتش پرست» محصول دلدادگی او به ناسیونالیسم رمانتیک هستند. البته هدایت زمانی کوتاه هم داو بر سر اسبِ «توده» بست اما با پیش آمدن قائلۀ آذربایجان، خیلی زود رشتۀ امید از ایشان برید.
هدایت با «بوف کور» و «سه قطره خون» پدر داستان نویسی نوین فارسی شد. شأنیتش هم این بود که این شیوه را به تعالی رساند ورنه بودند کسانی که جلوتر از او طبع آزمودهبودند. البته هدایت بوف کور یکسره پوست انداخته و به جرگه مدرنیست ها پیوستهبود و از این حیث حسابش با همه جداست. از همین روست که زبان و بیان و فضای داستان بوف کور با هیچ یک از قصههای دیگرش قابل قیاس نیست.
هدایت از جهاتی شبیه نیماست. نیما هم اشعار سست دارد اما نیما کجا و ما؟ قرآنِ وحیِ منزل هم متشابهات دارد که اگر مته به خشخاش بگذاری میشود فتیله اش را پیچید. مگر بناست به نام نقد، با هر چه که هست مخالفت کرد و سر خیک عقده را وا کرد؟ نقد اسباب و لوازم دارد! برخی مثل خالهخانباجیهای قجر دهان به لعن وی گشودهاند! خوب است از آقایان بپرسیم چطور است که کتابهایش را به دست طبع نمی سپارید اما این همه لشکر برای یک تن مرده بی جان ردیف کردهاید؟ مگر در مصحف عزیز ننوشته «الذین یستمعون القول ویتبعون احسنه»؟ کاسه های داغتر از آش شده ایدکه چه؟
اگر زبان و بیان هدایت این همه بی ارزش و قلمش این اندازه فشل است چه نیاز به این همه انکار؟! پس چرا این قدر قلم رنجه کرده، پشتش حرف ردیف نموده ،کتابهایش را جمع و مجوز نشرشان را لغو نمودید؟ نه! درد شما نقد نیست! شمایان هنر را قدر نمینهید! وگرنه در قیمت بوف کور همین بس که نویسنده ای چون برتون محامدش شمرده و بی هنرانی چون شما مطاعنش گفتهاند! «خر چه داند قیمت نقل و نبات؟»
شما فسیلشدگان لیقه بسته، تنها زمانی هنر را برمیتابید که آلت دست مطامع و لفافه دروغها و شعارهای رنگ و رورفتهتان بشود و الا این همه بگیر و ببند برای یک «بوف کور»؟ هنر و اندیشه را به اهل خود واگذارید «ان کنتم صادقین»؛ خود خواهندساخت و نقد خواهندکرد! عجالتا بساط اختناق ممیزیتان را جمع کنید که هر صناعت و هنری را در نطفه خفهنکند، آنوقت برای «نابغه»هایتان سوق عُکاظ دایرکنید تا نقدبازیکنند!
این میرزابنویسها نام بلندشان را روی رمل بیابان نوشتهاند و گذر زمان خوب از خجالتشان درخواهدآمد! برخی از این ها در میان اهل کتاب و قلم اصلا آشنا نیستند و اگر اسم و رسمی ازشان مانده به لطف هوچیگریهای تلویزیونی و قیل و قال در جراید است. بسیاری شان فرق اکسپرسیونیسم و امپرسیونیسم را هم نمیدانند و لب به نقد کسی که در جهان هنر مدرنیستی شهره خاص و عام است باز میکنند. مشکل هدایت این است که پیشگام بود؛ او که در روزگار خودش هم فهمیدهنشد چون یک مدرنیست تمام عیار بود، هنوز هم به درستی فهمیده نشدهاست. حتی مارکسیستهای توده ای و دوستان فرنگرفته و دست به قلمش مثل جمالزاده هم تا مدتها نفهمیدند بوف کور چهجور اثری است؛ از همین رو جمالزاده در دارالمجانین هدایت را به سخره گرفت. خب معلوم است که وقتی کسی چیزی را نفهمد از در مخالفت در میآید و خودش را راحت میکند و اصلا هم دنبال اصل مطلب را نمیگیرد. مگر مهدی حمیدی شیرازی و همپالگی هایش میدانستند کار نیما چه کار ارزنده ایست که آنگونه سقطش میگفتند؟ هدایت هم از این رَویه مستثنی نیست! اما امروز نیما را بیشتر میخوانند و میشنوند یا حمیدی و رهی و رعدی و بهار و ناتل را؟ بماند که هر یک از این ها برای خود کسانی بودند و قیاسشان با نوکیسگانی که مطمح نظر مایند ظلم است!
همه این قلم اندازان جریان فخیمۀ ادبیات پایداری و ناقدان از تهی «سرشار» جمله باهم به اندازۀ پستترین کار هدایت استواری فرم و عمق محتوا و کلهم اجمعین اندازه این یک نفر به تنهایی خواننده ندارند! کسانی که اگر پشتیبانی جریانات سیاسی را نداشتند نوشتههایشان خواندهنشده به تاریخ میپیوست! کسانی که دست بالا به اردو و عربی ترجمه میشوند! بایدشان گفت:
«برو این دام بر مرغی دگر نِه که عنقا را بلند است آشیانه!»
اگر با حلوا حلوا دهن شیرین می شد که آقایان اکنون میبایست با رهنمودهای فاضلمآبانه، شب شعرهای مفصل، نهادسازیهای عریض و طویل و حوزههای به اصطلاح هنریشان دسته دسته تولستوی و چخوف و امثال ذلک تحویل مملکت بدهند! نه اینکه منتهیالآمالشان چند قلمدانمیرزای بی محتوای ادادربیار باشد که ایده هایشان همه نخ نما شده و نوشتجاتشان را از روی دست این و آن کپیه گرفتهاند و ته ته هنرشان این است که با هیئات سیاسی بقچه کشان بروند و بیایند تا لابد به تاسی از پیشنیان در بهشت شداد را نشانمان بدهند. علی ایحالٍ بایدشان گفت:«گرد سم خران شما نیز بگذرد».آری آقایان. الخالدُ مَن یُذکر؛ با این حساب از همین اکنون که نفس میکشید شما مردگانید و نام آشنایانی چون هدایت، زندگان!
دست آخر باید گفت: «در زندگی زخم هایی هست که روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد... و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آن را با لبخند، شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند...»
1401/8/28
تردید