چرا اصلاً میترسم خود خودم باشم ؟
میدونی چیه؟
“میترسم خود خودم باشم و کسی خود واقعی من رو نخواد و دوست نداشته باشه.”
اگه خود واقعیم باشم نکنه همسرم و نزدیکترین دوستانم من رو نخوان میدونی چیه آخه من جلوی اونها هم میترسم خودم باشم .به همین دلیل اونها نمی دونند من واقعیم کیه و چطوری فکر و احساس می کنه .وجالبه جلوی اونها هم احساس تنهایی می کنم
میدونی چیه اولش که به دنیا اومده بودم خود خودم بودم بعدش اینقدر گفتن نکن .بکن .نگو.زشته .بده .خدا خوشش نمیاد،مردم چی میگن و از این جور مزخرفات ، که من فهمیدم اگه خودم باشم مایه آبروریزی و دردسر خانوادهام میشم ودیگه کسی منو نمی خواد و منو دوست نخواهد داشت واونطوری من میمیرم و نمی تونم احتیاجات خودمو برآورده کنم
میترسم اگه خود واقعیم باشم مردم منو مسخره کنند و بگن تو اینطوری هستی؟ اینقدر ضعیفی؟ اینقدر بدی؟ اینقدر احساساتی هستی ؟ برواصلا نمیخوایمت ، اصلا دوست نداریم
میدونی چیه ؟من میترسم خود خودم باشم و مردم منو نخوان و من مثل بچه کوچولوها احساس تنهایی کنم واحساس کنم خودم به تنهایی نمی تونم از پس احتیاجات و خواسته هام بر بیام و از گرسنگی و احتیاج شدید بمیرم
میدونی چیه احساس می کنم اگه خود خودم باشم هیچکس من رو نخواد، چون وقتی بچه بودم مدام بهم می گفتن اگه اینطوری باشی یا اینطوری رفتار کنی دوستت نداریم، من هم وحشت کردم از نخواسته شدن ، دوست نداشته شدن و طرد شدن. به همین دلیل سعی کردم نمایش اون خودی رو بدم که اونها میخوان و معلم ، مدیر از من میخوان، دوستان میخوان و دیگران می خوان و برای هر گروهی خودی دروغین و نمایشی نشون دادم برای بقای وجودم ، اصلا یادم رفت خود واقعیم کیه؟و همه هدفم این شد که مردم چه منی رو می خوان من اون من رو بهشون نمایش بدم
میدونی چیه؟
“انگار تمام زندگیم این شد که همه رو ببینم و خودم رو نبینم” اگه ازم بپرسی فلانی چی دوست داره میدونم چی می خواد اما خودم نمی دونم چی می خوام
و یک جورایی احساس کردم من و نیازم مهم نیست من قراره مردم جهان رو نجات بدم و خودم آدم بی نیازی باشم که دیگه کسی سر نیازم منو اذیت نکنه و تحقیرم نکنه و قهرمان بشم و کارم بشه نجات مردم .چون به من فهمونده بودن اگه جوری نباشم که اونها می خوان آزار می بینم و آدم بدی تلقی میشم و اگه جوری که اونها می خوان حتی اگه اون جور بد باشه آدم خوبی محسوب میشم .
من یاد گرفتم به جای اینکه خود خودم باشم خود بازیگر ، دروغین و نمایشی از خودم نشون بدم و مدام مواظب باشم که در چه موقعیتی ودر چه گروهی کدوم خودم رو به نمایش بزارم
میدونی چیه به دلیل نمایش های زیاد خود غیر واقعیم خسته میشم و مدام مضطرب و نگرانم که نکنه دیگه کسی منو نخواد؟ به همین دلیل سعی می کنم که کمتر با دیگران ارتباط داشته باشم و اگر ارتباط دارم یک ارتباط سطحی و گذرا باشه تا ارتباط عمیق ، سنگین و صمیمی چون میترسم طرد بشم و نخواسته بشم از طرف دیگران و این موضوع نمیذاره خود واقعیم باشم و اینجوری زندانی نمایش دروغین و فریبکارانه ام هستم
میدونی چیه اینقدر خود خودم نبودم که یک جورایی خود واقعیم گمشده یا وحشت کرده و ارتباطم با خود واقعیم بسیار کمه . به همین دلیل مدام احساس تنهایی و بی کسی می کنم
ای کاش جرأت میکردم خود واقعیم رو متولد کنم و خودم رو به دنیا بیارم قبل از اینکه از این دنیا برم.
اضطراب ، اضطراب ،اضطراب از نخواسته شدن ،اضطراب از اینکه دیگران ازم سوء استفاده کنند ،اضطراب از اینکه اطرافیانم منو نخوان ، یا مسخره کنند یا آزارم بدن، یا بگن این چه بازی مسخره ایه که جدیداً در آوردی؟ میدونی چیه من از مردم وحشت دارم در واقع این باور وحشت داشتن از دیگرانه که منو اذیت می کنه نه خود مردم . چون در ذهنم خیلی فکرو خیال بدی راجع به مردم کردم
میدونی چیه ؟
“انگار تو فرهنگ ، جامعه و خانواده همه میخوان آدم خودش نباشه و هرکی میخواد باشه اما خود واقعیش نباشه”
انگار به همه ما گفتن میای تو این جهان و یک بار هم قراره زندگی کنی ولی قرار نیست خودت باشی و برای خودت زندگی کنی ،(همش باید یک جورایی نمایش خوب زندگی کردن بدی نه اینکه واقعا خوب زندگی کنی ) یه جوری باش که دیگران از تو خوششون بیاد بعد تو از خودت خوشت نیومد مهم نیست، مهم اینه که مردم از تو خوششون بیاد ، مهم نیست تو خوب زندگی کردی یا نه؟ مهم اینه که مردم ببینند چه جور زندگی کردی، سعی کن جوری زندگی کنی که مردم دوست داشته باشن یا بخوانت و یا مردم اذیت نکنند و وقتی داری راجع به هر تغییر و تصمیمی برای زندگی خودت فکر میکنی مدام باید به این سبک احمقانه مردم چی میگن فکر کنی و اینطوری تصمیم بگیری و جوری باش که مردم تو رو خوشبخت بدونند و اگه خودت بدبخت بودی مهم نیست ، مهم اینه که در چشم مردم خوشبخت باشی .مهم حرف و نظر مردمه نه زندگی خودت و نه خود واقعی خودت مهم آبروی مزخرفه نه وجود نازنین خودت
چرا ما همچین نگاه ، باور و روش خطرناک و آزاردهنده ای رو دنبال میکنیم و با تمام وجود به این آبروی کوفتیه بدبخت کننده و نابود کننده چسبیدیم ؟
راستی اصلا چرا اینقدر احتیاج داریم که مردم از ما خوششون بیاد ؟ و ما رو دوست داشته باشند؟ چرا اینقدر خودمون رو شرطی کردیم که وقتی ارزشمند هستیم که مردم ما رو بخوان و ما رو دوست داشته باشن؟ وراجع به ما خوب فکر کنند؟
“چرا اینقدر به این خواسته شدن از طرف مردم محتاج هستیم؟”
و چرا اینقدر گرسنه محبت شدیم؟ چرا اینقدر تشنه توجه هستیم؟چرا مردم برای ما شدن مثل خدا یا نفس که اگه نباشه احساس کنیم میمیریم وازبین میریم ؟
راستی ، چرا این قدر برای پذیرفتن و خواستن خودمون از خودمون شرط و شروط احمقانه و گاهاً ناشدنی میذاریم و اصلا شرط میزاریم برای دوست داشتن خودمون ؟مگه من احساسم راجع به خودم تمام سرمایه ی وجودیم نیست؟ و رابطه خوب با خودم نیست ؟چرا این مهمترین و عزیزترین موجود زندگیم رو باهاش دوست نیستم ؟ و سر نداشتن چیزی یا نشدن در یک زمینه ای رابطه ام رو با خودم خراب می کنم و خودم رو سرزنش می کنم ؟ خودی که براش بهترین باید باشم وبرای خودم پدر و مادر و دوست مهربون واقعی باشم، مگه یک خود بیشتر در این جهان دارم ؟ مگه این خودم نبودم که همه جا همراهم بوده و در سختیها و نداریها و طردشدنها همیشه کنارم بوده و بیشترین زحمت رو برای من کشیده وبیشترین رنج رو بهش دادم ، کمترین پاداش رو بهش دادم ؟مگه من مدیون خودم نیستم که براش بهترینی که می تونم باشم، براش باشم و خوب خودم باشم و بهترین خودم باشم ؟
مگه ما خدا هستیم ؟مگه ما کی هستیم؟ مگه مردم چی هستند یا کی هستند که اینقدر در زندگی ما مهم هستند(در واقع مردم مهم نیستن بلکه وحشت داریم ازشون، نمایش مهربونی میدیم و بهشون سرویس میدیم که آزارمون ندن و اذیتمون نکنن) نکنه اصلاً مرده و زنده ما براشون فرقی نداشته باشه ؟و این ما باشیم که تو ذهنمون توهممون ، ( اینکه دیگران ما براشون مهم هستیم)، داریم و به خاطر این توهم احمقانه یک عمر خودمون و نزدیکانمون را داریم به خاطر این آبروی لعنتی رنج می دیم و زندگی رو براشون جهنم کردیم با جمله احمقانه و معروف مردم چی میگن ؟ یکی نیست بهشون بگه گور بابای حرف مردم ، زندگی من به مردم ربطی نداره ، زندگی اونها هم به من و ما ربطی نداره
اگه حرف مردم مهم نیست؟ چرا من با این توهم یک عمر دارم زندگی می کنم و خودم رو رنج میدم که یک روزی در ذهن مردم قهرمان تلقی بشم و آدم خوبی محسوب بشم ، مردم منو خوب بدونند ودوست داشته باشند و منوبخوان و حرف های خوبی راجع به من بزنن تا من احساس کنم آدم خوبی هستم ، چرا من فکر میکنم مردم باید منو تایید کنند(یا رضایت پدر مادرم رو می خوام که بزرگترین بدبختی همین رضایت والدین رو خواستن هستش ) تا من احساس کنم آدم خوبی هستم و خواستنی ودوست داشتنی هستم ؟ راستی، “این همون نیاز ارضا نشدهای نیست که من در کودکی میخواستم مامان بابام منو تایید کنند” یا منو دوست داشته باشن و تاییدم کنن و با تمام وجود منو بخوان ، دوسم داشته باشن وبه من توجه کنن حالا اونجا ارضا نشدم حالا تو بزرگسالی در به در دنبال ارضاش هستم .که هرگز با دوست داشت دیگران ارضا نمیشه بلکه با خوددوستی ارضا میشه و چون نمیدونم خوددوستی چیه دنبال دیگران منو دوست داشته باشن هستم که سرابی بیش نیست و مثل آب دریا هرچی بخورم تشنه تر میشم
راستی یه سوال ؟مگه مردم از خودشون و از زندگی خودشون خوششون میاد که از من خوششون بیاد؟
یه چیز دیگه ، مردم من رو دوست دارن یا نفعی که من براشون دارم ؟ یا نفعی که براشون دارم فقط مهمه و خود من مهم نیست براشون ؟ یعنی الکی من خودمو و وقتموو… میکشم برای خواسته شدن متوهمانه تو خالی ، پوچ و بی فایده .
راستی ، آیا مردم هم برای قضاوت من، اینکه راجع اونها چی فکر می کنم ؟ براشون مهمه ؟اصلا چرا نظر من راجع دیگران باید اهمیتی داشته باشه مگه من کی هستم ؟ مگه من چه اهمیتی در زندگی اونها دارم؟ من که درگیر مسائل و مشکلات خودم هستم و فقط وقتی بیکار ، بیمار و بدبخت میشم تو ذهنم دیگران رو تخریب می کنم که اون هم به حال بد من برمیگرده نه واقعیت وجودی اونها ، که اون هم هیچ تاثیری روی زندگی اونها نداره، اگه خودشون الکی منو در ذهنشون بزرگ نکنن واز من تو ذهنشون بت نسازن .
راستی اگه من بدترین فکرها رو تو ذهنم راجع به شما بکنم ، یا بدترین حرفها رو پشت سر شما بزنم مگه تاثیری داره در زندگی شما ؟ که اینقدر نگران قضاوت من هستید ؟ اگه من اخلاق رو بفهمم و براساس اخلاق عمل کنم و انسانی نگاه کنم ،که راجع به شما این حرفهای بد رو نمیگم و اگرهم اخلاق و انسانیت برام مهم نیست ، بیمار ، گرفتار و خودخواه هستم پس چرا رضایت من بیمار براتون مهمه وخودتون رو آویزونه نظر منه بیمار کردین ؟
میدونی چیه ؟
“انگار من یک چیزی ته وجودم میگه تو خوب نیستی ، خواستنی و دوست داشتنی نیستی ” و اگه میخوای باشی باید خودت رو اثبات کنی که خوبی و وقتی اثبات میشه خوبی که همه بگن تو خوبی
چون وقتی همه منو بخوان احساس می کنم هیچ نقصی ندارم و کامل هستم واون موقع ممکنه از خودم خوشم بیاد و از خودم رضایت پیدا می کنم ، چون اون موقع احساس می کنم هیچ نقصی ندارم و کاملم و حالا که کامل هستم دیگه کسی نمیتونه ازم ایراد بگیره و به خاطر اون ایراد و اشکال آزارم بده (احساس هیچ و پوچ بودن و بی ارزشی بهم بده )و اذیتم کنه و ناامنی برام ایجاد کنه ، من دیگه اینجوری احساس می کنم و خیال می کنم خوبم و خواستنی و دوست داشتنی ام و پذیرفته میشم
یه چیزی راستی ، اگه کسی من رو بخاطر اشتباهاتم و ایراداتم در کودکی آزارم نمی داد من اصلا دنبال خواسته شدن و بی نقص جویی بودم ؟ و اگه با نقص و ایرادم راحت بودن و اذیتم نمیکردن و این آگاهی رو داشتن که انسان یک موجود ناقصه که همیشه اشتباه کرده و می کنه و این طبیعت انسانه آیا بازم من اینقدر دنبال کامل بودن بودم ؟
جالبه ها من می خوام یک چیزی باشم که اصلا نمیشه شد (کامل شدن ، بی نقص بودن و بهترین در جهان بودن ) به خاطر اینکه مردم به خاطر نقصم آزارم ندن تا احساس امنیت کنم و آرامش پیدا کنم چون نمیشه کامل شد و من پذیرفتن و دوست داشتن خودم رو مشروط به انسان کامل شدنی کردم که هرگز نشده و نمیشه و انسان کاملی یک توهمی بیش نیست . یعنی یک جوری خودم رو به بن بست روانی کشوندم با خواسته و معیار غلطم و وقتی از این بن بست بیرون میام که واقع بینانه ببینم خودم وانسان رو و از اون نگاهی که باهاش بزرگ شدم فاصله بگیرم و با اشتباهاتم برخورد درستی داشته باشم که اساس حرمت نفس هستش نگاه درست و واقع بینانه به اشتباهات خودم و دیگران
یه موضوع دیگه وقتی دیگران من رو به خاطر رفتارم و کارهام و حرفهام آزار دادن من چرا نتیجه گرفتم باید بی نقص و بی ایراد باشم که نمیشه شد و همش منتظرم یک روزی کاری رو انجام بدم که هیچ نقصی و ایرادی نداشته باشه و هیچ کس نتونه ازم ایراد بگیره (وسواس ) ؟
به جای اینکه بفهمم رفتار اونها غلطه به این نتیجه رسیدم که هم من بدم
که اشکال و ایراد دارم ، هم اونها بد هستند ، که آزار میدن و هم جهان بده که نمیشه بهش اعتماد کرد و نتیجه گیری کردم که تنها باش و یا بی ایراد باش و یا قهرمان شو
یه چیز جالب دیگه اینکه میترسم این معیارها رو بردارم و بپذیرم واقعیت ناقص بودن انسانی خودم رو واینطوری میترسم احساس کنم نکنه دست از رشد کردن بردارم ؟ نکنه کسی منو نخواد؟ نکنه بگن چقدر از خود راضیه ؟ نکنه خود دوستی من رو خودخواهی تلقی کنند
دوباره این نکنه نکنه های لعنتی بیاد سراغم انگاراین نکنه ها تا نمیرم دست از سرم برنمیدارن
یه موضوع دیگه، تا وقتی ما از خودمون خوشمون نیاد و خودمون خودمون رو دوست نداشته باشیم دیگران هر چقدر ما را بخوان یا دوست داشته باشن فرقی در اوضاع درونی ما نداره، تازه اگه یک لحظه ما را بخوان یا تایید کنن بعدش نگران میشیم که اگه فردا نخوان چی ؟ نکنه یک کاری بکنم دیگه از من خوششون نیاد ؟ وقتی از این زندان می تونیم بیرون بریم که به خود دوستی برسیم و از خودمون خوشمون بیاد
یه سوال دیگه ، چرا من مردم رو اینقدر بد میدونم ؟ در صورتی که مردم اینقدر بد نیستن و به من آزار نرسوندن، نکنه من چون خانواده و نزدیکانم من رو اذیت کردند فکر کنم یا خیال کنم همه مردم بد هستند و از یک مثال ، قاعده ساخته باشم و فکر کنم مردم جهان مثل خانواده من هستند و یک نگاه ناعادلانه ونا منصفانه داشته باشم و مثل یک باورکودکانه از یک مثال ، قاعده ساخته باشم مثل کودکی که اگه یک هواپیما سقوط کنه میگه همه هواپیما ها سقوط میکنند ، من هم تجربه زندگی خودم رو به عنوان واقعیت جهان در نظر بگیرم، در صورتی که این واقعیت زندگی من بوده و واقعیت جهان نیست، هر چند من دنبال بدیهای رفتار دیگران رفته باشم، برای سند جمع کردن این باور که مردم بد هستن یا در رابطه های نادرست و آزار دهنده رفته باشم واونها رو ملاک رفتار همه مردم جهان در نظر بگیرم
و یه چیز دیگه من که دیگه اون کودک نیستم که اونا منو آزار بدن من دیگه سنم زیاد شده و بزرگ شدم دیگه اون کودک ظریف و حساس و ضعیف نیستم که بخوان منو آزار بدن و یا اذیت کنند بلکه مردم جهان خوبند به خصوص اکثر آدم بزرگ ها با هم میتونن مهربون تر باشند و هستند تا آدم بزرگها با کودکان و من امروز دیگه اون کودک نیستم میتونم از خودم مواظبت کنم.
“راستی واقعا اگه من خودم خودم رو دوست نداشته باشم همه جهان هم من رو دوست داشته باشند احساس امنیت و آرامشی که می خوام سراغ من نمیاد”
مثل مایکل جکسون که خودش خودش رو دوست نداشت به خاطر اینکه پدر بیمارش بهش گفته بود تو زشتی، خیلی ها در جهان اون رو دوست داشتن ،رقص و خوانندگیش رو دوست داشتن ویک جورایی محبوبترین انسان روی زمین بود ولی اون خودش خودش رو دوست نداشت و اینقدر عمل جراحی کرد تا اون زشتیه که پدرش میگفت شد و به حرف مردم و این همه تشویق مردم کاری نداشت ، و خودشو دوست نداشت چون مهم درون ماست و ۹۵ درصد زندگی درون منه
عجب سرمایه ای این خود دوستی آخه مگه میشه آدم واقعاً خودش رو همینی که هست با کلی ایراد و اشکال و ضعف بخواد و دوست داشته باشه و بپذیره ؟ به نظر شما واقعا میشه ؟
جالبه برای این واقعیت و حقیقت اصلی انسانی که همه انسانها خوبند و خواستنی و دوست داشتنی هستند باز هم از شما نظر خواهی میکنم و تایید می خوام و نگرانی از قضاوت شما دارم
آیا شما واقعاً مردم وحشتناکی هستید یا من در ذهنم شماها رو وحشتناک ساختم و ازچند خاطره بد کودکی برای خودم حکم جهانی اعلام کردم که همه مردم بد هستند ، واز روی اخبار حوادث راجع به مردم جهان قضاوت می کنم
یعنی اگر پدر من دزد بود و من تجربه دزدی پدرم را در کودکی دیدم که پدرم اینگونه بوده میتونم نتیجه بگیرم همه مردم جهان دزدن ؟ من بهتره از این نگاه غیر واقع بینانه و نادرست خودم در بیام و خودم را از این زندان باورم خارج کنم چرا من پشت این باور مردم بد هستند قایم شدم و این باور رو نگه داشتم ؟
چون این باور به من امنیت ظاهری میده چون این باور باعث میشه دیگه به کسی نزدیک نشم که کسی منو آزار نده چون در کودکی همون کسایی که به من محبت میکردن همون کسانی بودن که منو آزار دادند و من به این نتیجه رسیدم که “نزدیک شدن به دیگران و محبت و دوستی درد و رنج داره” پس از هر چی محبت و دوستی خودم رو دور کنم چون آخرش درد و رنج و تحقیر و توهین بوده (مهار نزدیک نباش ) این کودکی من بوده که من آزادی و آگاهی در انتخاب نداشتم و مجبور به اون روابطم بودم اما امروز دیگه اون کودکی نیست. امروز میتونم با آگاهی خودم رو آزاد کنم از این عقاید احمقانه و برای خودم رابطه های خوبی برقرار کنم و دوستان خوبی پیدا کنم و دوستانه رفتار کردن رو تجربه کنم
یک سوال بزرگ .
من چطوری میتونم خود خودم بشم وخود دوست بشم و به عشق جاودانه خودم دست پیدا کنم ؟ و عاشق خودم بشم تا بتونم دیگران رو هم دوست داشته باشم ؟ عاشق بشم و عشق بورزم و عشق بپذیرم،
ترجمه مقاله و گردآوری پارس68