ویرگول
ورودثبت نام
الی
الی
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

شاگرد قصاب

گفت ببین ببین چی برات خریدم. یه صفحه برات خریده‌م بهترین صفحه دنیا. شرط می‌بندم به عمرت صفحه‌ای به این خوبی نشنیدی. گفتم اسمش چیه مامان؟ گفت شاگرد قصاب، بیا باهم برقصیم. صفحه را گذاشت توی گرامافون و راهش انداخت. هو کشیدیم و دور اتاق چرخیدیم؛ مامان شعرش را بلد بود. هرچی بیشتر می‌خواند صورتش قرمزتر می‌شد. گفتم بسه دیگه مامان، ولی دست بردار نبود...

به اینجای داستان که رسیدم کتاب رو بستم. میدونستم باید دنبال چی بگردم. صفحه گرامافونی که مامان فرنسی خریده بود و گفته بود بهترین صفحه دنیاست یه حس مرموزی رو توم بیدار کرد که بهم میگفت برو دنبال آهنگ. این یه صفحه معمولی نبود. این آهنگی بود که مامان فرنسی باهاش رقصیده بود و هی چرخیده بود و چرخیده بود و با خوندنش قرمزتر شده بود و باز از خوندن و رقصیدن دست برنداشته بود.

رفتم پای لپتاپ و توی گوگل نوشتم The butcher's boy.

شاگرد قصاب یه ترانه فولک ایرلندی بود. دختری که عاشق شاگرد قصاب میشه و پسر ولش می‌کنه و یک روز دختر از مادرش تقاضای یک صندلی و قلم می‌کنه. میره توی اتاقش و با طناب خودکشی می‌کنه. پدر وقتی می‌رسه توی جیب دختر یه نامه پیدا می‌کنه که توش نوشته:
" قبرم را پهن و عمیق و بزرگ بِکَنید

یک سنگ مرمر روی بدنم بگذارید و

وسطش یک کبوتر نقاشی کنید

که دنیا بداند به خاطر عشق مُردم"


Oh, make my grave large, wide and deep

Put a marble stone at my head and feet

And in the middle, a turtle dove

That the world may know, that I died for love

https://www.youtube.com/watch?v=jD8D4EUIKMw

به کبوتر که رسیدم صبر کردم. چه ایده فوق‌العاده‌ای بود. آدم‌ها وقتی به قبرستان میان تورو شبیه کبوتر می‌بینن. بعد یاد تمام کبوترهایی افتادم که می‌شناختم. چند روز پیش هم سیما رو بعد از هشت ماه دیده بودم. اون روز روی سینه‌اش یک کبوتر سفید سنجاق کرده بود. تا بحال ندیده بودم کبوتری اینقدر زیبا به آدم نزدیک شده باشه. چندبار بهش گفتم که چقدر زیباست. باز یاد کبوترهایی افتادم که فرزانه روی چندتا از بشقاب‌ها نقاشی کرده بود و اونها روی موهای دخترهای توی بشقاب زندگی می‌کردن و بعد هزار کبوتر توی مغزم شروع کردن به بال زدن و پرواز کردن و فکرهام سفید شدن و باز به کتاب برگشتم.

حالا می‌بینم یک دنیا کلمه و رنگ و صدا و بو از آدم‌هایی که از دور یا نزدیک می‌شناسم تو ذهنم نشسته. اما هیچ‌وقت نمیتونم بفهمم کدوم نشونه کدوم قصه کدوم ترانه قراره پیوندی بین این آدم‌ها برقرار کنه. “عبور کردن یاد آدم‌ها از ذهن” هم مثه مرگ، بغل گوشمون نشسته بدون اینکه انتظار اتفاق افتادنش رو داشته باشیم و فکر به اینکه چقدر هنوز قصه‌هایی توی دنیا هست که نخوندم و می‌دونم که قراره یک واژه چه غوغایی از این پیوندها به‌پا کنه ناآرومم میکنه. یک واژه مثل صفحه گرامافون شاگرد قصاب

کتابنویسندگیسلامت روانیزندگیموسیقی
از وقتی که شروع کردم خودم رو بشناسم دیدم مشغول نوشتن هستم. علاقمند به فیلم های کمتر دیده شده, موزیک های کمتر شنیده شده و کتابهای کمتر خوانده شده.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید