در مرز فروپاشیام.
اینجا کنجترین، خلوتترین و غریبترین درهی کوهستانی است که میتوانم فریاد بزنم تا پژواک صدایم را بدون ترس از شنیدن آشنایی، خود بشنوم. حال حضور چند تماشاچی برای رونمایی از این ویرانی دستساز انسان بد نیست. هر روز تمام وجودم میان مکانیسمهای دفاعی متعدد کادوپیچ میشود، جلوی آینه میایستم، میخندم، به خودم، به تو، به هر شنوندهی کلامی در صبح، میانهی ظهر، اواخر شب. به هرکس که با کلمه آلوده میشود. یک روانشناس، به شنیدن هر روزهی کلمات، که کم پیش خواهد آمد جز درد، تلخی، آسیب و افول بشریت باشد محکوم است و من هر روز، شنوندهی داستان قتل فجیع از زبان مقتولهایی که گمان میکنند زندهاند اما مدتهای زیادیست که بوی بدن بیجانشان بلند شدهاست، هستم.
من، خود، به دست خود، سیزیف را پس زده و پشت سنگش ایستادهام.
چرا ادامه میدهم؟ حال که میدانم همهچیز در حال فروپاشی است؟ دم دستترین فکر در مغز ناپختهام این است: هنوز جوانم. شاید برای تسلیم شدن زود است. از اینجا به بعد، تنها ایفای نقش است، تا روز اثبات اشتباهم توسط همان کلامهایی که بلای جانم شدهاند.
فعلا کوتاه میآیم. به تقلای آدمیان برای نشان دادن غیرممکنی تجلی آرمان و خوبی مطلق، احترام میگذارم. فعلا به اجبار با نقص مسالمتآمیز برخورد میکنم تا کلام، کامل شود.