یا علی مددی!
دیگر کسی در این زمانه به قدمهایش فکر میکند؟ دیگر کسی حرمت خاکی را که از کف پای رهگذران بلند میشود، میداند؟ زمینی نیست، سیاهی لزجی است که خیابانهایمان را پوشانده. دیگر کسی همسایهی خود را نمیشناسد چه برسد به اینکه بخواهد دست ناتوانی را در محله بگیرد! زمانهی ما حتی از چند سال پیشمان بسیار متفاوت شده است. بعید است که نسل جوان امروز تصوری از سبک زندگی سنتی جامعهمان داشته باشد. پس چگونه میتوان انتظار داشت که رمانی در فضای سنتی تهران قدیم نوشته شود و خوانندهی این نسل با آن ارتباط برقرار کند؟ تنها از پس یک نویسندهی ماهر برمیآید که تصویرسازی داستانش را به گونهای خلق کند که خواننده با طیشدن زمان و گذشتن صفحات، بیشتر و بیشتر با آن حال و هوا ارتباط گیرد؛ و معتقدم «رضا امیرخانی» در این کار بسیار موفق بودهاست. چرا که خود من هم چنین مشکلی را در درک داستان داشتم، ولی با جلورفتن داستان، دیگر احساس نزدیکی با شخصیتها و اماکن میکردم و به راحتی خود را در کنار آنها میدیدم.
آیا تنها مهارت نویسنده در این است که ارتباط خوبی بین فضای داستان و خواننده ایجاد کند؟ پس محتوا را چه کنیم؟ یک رمان باکیفیت، هم محتوای خوب دارد و هم ساختار ظاهری خوب. در تفکر نسل جدید، تنفر عمیقی نسبت به سنت ایجاد شده است. در اینجا مجال علتشناسی نیست ولی یکی از دغدغههای مهم بررسی همین مسئله است. آیا هیچ آموزه و نکتهی مثبتی در سنت پیدا نمیشود؟! آیا آموزهها و سبک سنتی با سبک مدرن بهکلی ناسازگار است؟! ولی نویسنده با این طرز تفکر مخالف است. او در تلاش است ساختارها و رسومی را که میتوان از آنها استفاده کرد و در زمانهی امروز به کار برد، با نثری شیوا بیان کند که نمونههایش را در داستان میبینیم. مواردی مانند وجود بزرگتری که تکیهگاه خانواده و معتمد محل است و از همه دستگیری میکند؛ انسانهایی که مفاهیمی مانند مرام و لوطیگری و نان و نمک را ارزشمند میدانند و احترام به عقاید و سنتهای مذهبی، جزو فرهنگ آنهاست؛ سنتهای مذهبی که هنوز به دید تجاری و ابزاری و فرهنگ های پرتجمل و به بیراهه رفتهی امروزی آلوده نشدهاند.
حرف از سنت و مذهب و معنویت شد؟ میگویید این چه حرف مسخرهای است؟! این خرافات را رها کنیم و با واقعیت سر و کار داشته باشیم! چگونه میتوان امروزه مقابل این حجم از دینستیزی و روحیهی فیزیکالیستی ایستاد؟ طوفانی که هر کسی را به راحتی درون خود حل میکند و میبرد. آیا معنویت صرفاً نماز و دعا و دست نیاز به درگاه خدا بردن است؟ خیر! معنویت جریان صفا و پاکی درون قلب است؛ شفقت و رحمت نسبت به انسانها، خانواده و اطرافیان است. معنویت "خلوصِ" وجود آدمی و محترم شمردن این وجود است. داستان پر از حضور فرشتهها و خدایان نیست، بلکه پر از نمادهای ظریف و زیباست. زیباترین نماد در نظر من درویش مصطفا است که جملاتش و وجودش تجلی معنویت است. داستان از طریق درویش مصطفا، ما را به نگاههای وحدت وجودی رهنمون میکند؛ چرا که درویش مصطفا همان کشیش مسیحی است، همان حاج فتاح است، همان رهگذر است؛ درویش، همه است. از نمادهای دیگر، آجرهایی اند که هر کدام متعلق به یک انسان اند و نماد خاکیبودن و خالصبودن هستند. آنها سرشت انسان را نمایان میکنند و سرنوشت، بر همان خاکِ انسانها نوشته میشود!
به دلیل شهرت این کتاب، شاید شنیده باشید که کتاب، رمانی عاشقانه است. پس در وهلهی اول این به ذهن خواهد آمد که داستان عمدتاً بر محور احساسات و گفتوگوی پسر و دختری خواهد بود. آخر عشق چیست؟ عاشق کیست؟ روایت عاشقانه چیست؟ مگر میتواند چیزی جز دیدن دو جوان و عاشقشدن آن دو در نگاه اول باشد؟ و سپس غم دوری و فراق که درد روزگارانشان میشود و توصیفات عاشقانه صفحات داستان را پر میکند. در آخر هم یا تراژدیوار، دو عاشق ناکام میمانند و خواننده با گریه کتاب را میبندد و یا به وصال میرسند و خواننده لبخند زنان کتاب را به کناری مینهد.
اما جواب نویسنده آن است که آری، عاشقی چیز دیگری هم میتواند باشد. ارزش عشق فقط به احساس درون آن نیست، بلکه ارزش عشق به برکت آن است؛ به پاکی و نور امیدی است که بر دل عاشقان میتاباند. عجیب نیست که پرچم درویش مصطفا، حدیث «مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمّ ماتَ، ماتَ شهیدا...» است! فقط احساس عاشقی کافی نیست؛ عفت چیزی است که مانع شکستن این نهال ظریف میشود. اگر عشق ساختمانی برای یک زندگی پرشور و شیرین فراهم میکند، این حیا و عفت است که به این ساختمان زیبایی میبخشد. در خانهی زشت و کثیف، زندگی ملالآور است و رقتانگیز؛ سطحی است و گذرا. عشق اگر عشق واقعی باشد، رنجش هم واقعی است. باید بعضی اوقات دوری کرد، بعضی اوقات جلوگیری کرد، بعضی اوقات صبر کرد و بعضی اوقات سختی کشید.
و همانطور که میبینیم، داستان روایتگر عشقی پاک و عمیق است که سالهای زیادی در جان علی و مهتاب پرورانده میشود و ما را از سطح پیش پاافتاده روابط رایج این روزها فراتر میبرد.
آری باید دلباخته و عاشق بود اما رسم عاشقی را هم باید رعایت کرد. عشق دفعتاً نیست؛ عشق فقط یک حادثه نیست؛ عشق یک عمر زیستن است. اگر تا آخرین لحظات تنفس، عشق و محبت در سینهی عاشق بود، آنوقت میتوان گفت این فرد در زندگی عاشق بود و عاشقانه زیست. داستان نگاه دیگری را هم نسبت به عشق بهدست میدهد که خاص و بدیع است. اینکه عاشق خالص شدن، اوج گرفتن و پرورده شدن عشقش را برتر و مهمتر از وصال و ازدواج میداند و اگر عشقش را ناپخته و کمال نایافته ببیند میل خود را برای وصل کنار می گذارد و عشق را چنان می پرورد تا جایی که من، او شود. البته این دیدگاه بیشتر به عشق عرفانی و آسمانی شبیه است تا انسانی و زمینی و به نظر میرسد نویسنده سعی در پیوند این دو داشته است.
در طول رمان با اتفاقات خلاقانه و هوشمندانه از نظر سبک نگارش و یا ارتباط بخشها و عناصر مختلف داستان مواجه میشویم که به زعم من نشان از تسلط فوقالعادهی نویسنده بر شخصیتها، مسیر و اهداف داستان دارد. همچنین گاهی پای داستان به پدیدههای سورئال باز میشود که پیوند حکیمانهای با داستان مییابند و از دید نویسنده، حقیقت امور را بازتاب میکنند.
در پایان میتوان گفت خواندن رمان، انسان را به حال و هوای دیگری میبرد. اندیشهها، نقطه نگاهها، انسانها، باورها ،نمادها و فرهنگی را به یاد انسان می آورد که شاید خیلی از ما در دنیای پرهیاهو و غرق در مدرنیتهمان از یاد بردهباشیم.