بهرام
بهرام
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

زندگی از آنجایی شروع شد که پدر و مادرم را بخشیدم.

روزی که پدر و مادرم را بخشیدم نمی دانم دقیقا چند سال داشتم، اما خیلی خیلی حالم بهتر شد. و از آن به بعد سعی کردم بیشتر روی رفتار خودم تمرکز کنم تا آنکه بخواهم رفتار دیگران را اصلاح کنم.
دقیقا 20 ساله بودم که مادرم را از دست دادم. دقیقا نمی دانم آن روزها چطور آدمی بودم اما همین یادم است که هیچ کاری نمی کردم، کاردانی را به اندازه ی کارشناسی کش داده بودم، تا آنجا که همه ی بچه های هم ترمی ام از دانشگاه رفته بودند و ...
یادم می آید... یعنی این یکی از صحنه هایی ست که تا ابد در ذهنم می ماند. بعد از ماه ها از دانشگاه رسیده بودم خانه، کسی جلوی در به استقالم نیامد، اف اف را زدند و من وارد خانه شدم همزمان چمدان سنگینم را دنبال خودم می کشیدم. وارد هال که شدم خانواده ام نشسته بودند جلوی تلوزیون و هیچ کس از جایش تکان نخورد. یک سلام کردم و آهسته داشتم رد می شدم که، شنیدم مادرم میگفت لامصب انگار همین دیروز از خانه رفته. و من هیچ واکنشی نشان ندادم و فقط شکستم!

قصه های زیادی است که می توانم برایتان تعریف کنم، اما راستش باید باور کنید که آن ها هم همینجوری بزرگ شدند و کسی بهشان یاد نداده بود که عشق چیست؟ کسی نگفته بود بغل کردن چقدر زیباست و چقدر حس خوبی می دهد. و هر چیزی که از دیگران انتظار داریم را باید اول خودمان انجام بدهیم.

یک روز حوالی بیست و چند سالگی، آن ها را بخشیدم اما دیگر مادری نداشتم. پدر پیر شده بود و کمابیش متوجه اخلاق های بدش شده بود. هیچ هیچ حرفی درباره این موضوعات بینمان رد و بدل نشد. و گاهی هم اصلا نیازی نیست حرفش را بزنید و کافی ست به چشم های همدیگر نگاه کنید.

یکی از بزرگترین حسرت های زندگی من این است که ای کاش وقتی مادرم زنده بود انقدر عاقل بودم.

و ما خانواده ای بودیم، شکست خورده در عشق !
روابط خانوادگیروابطروابط عاطفیپدر و مادر
یک شخصیت با ایده های خوب و هنرمند که برای کار به تهران آمده ام و گرفتار شغل کارمندی شدم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید