یکی از خوبی های ویرگول همین صفحه سفید است، مادام نوشتن. امروز رفتیم با همکارا یک سیگ بعد از ناهار بزنیم که از شهرزاد پرسیدم قدیمی ترین دوستت کیه؟ گفت همین الان زدم ترکوندمش.
بعد از همان همکارِ هم اتاقی مان پرسیدم، گفت آره تینا رو خیلی دوسش داشتم! گفتیم نههه نه آن جاذبه های افلاطونی... گفتیم مثلا دوستای با معرفت و قدیمی که باهاشون کلی خاطره داری... خلاصه نفهمید و نداشت.
بعد به خودم فکر کردم و حرف هایم را قورت دادم. همانطور که شاید بدانید من در خانواده ای بدون عشق بزرگ شدم. نه هیچ وقت یاد گرفته بودم برای کسی ارزشمند باشم و نه هیچ وقت توانسته بودم از چیزی یا کسی مراقبت کنم. یادم می آید یکبار یک خرگوش مینیاتوری خریدم که تمرین دوست داشتن بکنم اما هر چقدر تلاش کردم آب نخورد و چند روز بعد مرد.
آمدم ویرگول تا خودم را خالی کنم. بنویسم شما هم با کسی یک عالمه خاطره های قشنگ داشتید که الان نیست! اما حالا که عقلتان نسبتاً کامل شده بیشتر غصه می خورید؟
ماهایی که در بی محبتی محض بزرگ شده ایم، جذب اولین نفری می شویم که دارد با ما عادی برخورد می کند چون دوست داشتن را بلد است ولی ما اشتباهاً عاشقش می شویم :). با خودم می گویم چقدر خوب می شد الان من را می دید. الان که حرف های مشترک زیادی داریم. الان که می توانیم از شنیدن خاطره های گذشته غرق در خوشی شویم. برویم به روزی که فیلم Twilight بهترین فیلم و رابرت پتینسون زیباترین پسر دنیا بود. به روزی که فول آلبوم فرهاد را روی سی دی برایم آوردی. همان روزی که محکم بغلم کردی و گفتی دو ساعت راه را بخاطر همین آمدم. همان روزهای شرجی که خیاری کنار هم در اتاق کوچکی که کولر گازی پنجره ای داشت، می خوابیدیم .... هان روزهایی که مامان زنده بود و برایت کشک و قارا نگه می داشت.