با یک حالی که واژنم ورم کرده و مجبور شده ام سر کار با دامن بیایم و دزدکی اینور و آنور بروم تا مدیر داخلی من را نبیند و از خانه تا مترو را با اسنپ آمده ام و باز هم تاخیر خورده ام .. انگشت که میزنم همکارِ هم اتاقی ام را می بینم که با نیش باز می گوید 13 دقیقه تاخیر !!! و همین کافی است تا همه ی رفتارهای نادرستش که فروخورده بودم را به یاد بیاورم و پشیمان شوم. از نظر من اغماض هیچ خوب نیست و شما اگر مرتب این کار را انجام دهید دچار گرفتگی عضلات می شوید!
یادم آمد که نور در مانیتور لپ تاپ اذیتم می کرد و بخاطر همان همکارِ هم اتاقی تحمل می کردم (البته کم و بیش، این را از دوران بچگی ام به ارث برده ام که همه چیز را آماده کن یا محیا کن همانطور که همه می خواهند تا دعوا نشود، تا در امان بمانی). می روم و کرکره پنجره را تا بیخ می دهم پایین، همراه با یک صدایی که وسطش گیر می کند به دستگیره پنجره و ناناز خانوم می گوید وای ترسیدم! و من توی دلم ترسیدنش را به یک جایی حواله می کنم.
طبق معمول ناراحتی من را نمی فهمد و می گوید امروز دختر خرابِ * و سکینه (اسم رمزمان است برای مدیر داخلی شرکت) را توی آسانسور دیدم و یک سلام معمولی کردم و آن ها یک سلام خشک کردند. از شدت بی خیالی اش گفتم به تو چه! به من چه! به تو چه! به من چه!!
بهش گفتم اینکه تو آدم خوشحالی هستی و به دیگران با روی خوش صبح ها سلام می کنی نتیجه این نمی شود که همه هم حالشان خوب باشد و لزوماً منظور بدی ندارند. گفت آخر به من حس بدی را انتقال دادند. گفتم دختر خرابِ برایت آدم مهمی است؟ گفت: نه! گفتم آقای فلانی چطور؟ ( یکی از همکارانمان که فقط با هم در یک طبقه هستیم و برخورد کمی با هم داریم را گفتم) واضح است که دختر خرابِ برایت مهم است چون هر روز داری مخ مان را می خوری که فلانی چه گفته و چکار کرده. پس برایت مهم نباشد اگر واقعا نیست. حالا در نوشته های بعدی داستان دختر خذابِ را برایتان تعریف می کنم.
خلاصه که بهش گفتم واقعا چرا با چشم های ذوق زده گفتی که 13 دقیقه تاخیر؟؟ مثل همیشه گوش کرد و جوابی نداد. در واقع جوابی نداشت که بدهد. من هم هر چه از دهنم و مغز متشوشم در می آمد را نثارش کردم و برای بار نمی دانم چندم قهر کردم.