نیمه شب با صدای فریادی از خواب بیدار شدم. سراسیمه از تخت پایین پریدم و به سمت در نیمهباز رفتم. صدای ممتد جیغ زنانهای از طبقات پایین به گوش میرسید. وقتی که به پاگرد رسیدم، مامان همراه سودابه خانم که با دختر کوچکش در واحد روبهروییمان زندگی میکنند، تا کمر بر روی نردههای راهپله خم شده بودند. با صدای گرفته و چشمان نیمهباز از مامان پرسیدم: «چه خبر شده؟»، او که متوجه حضور من نشده بود، به گمانهزنیهای خودش ادامه داد و گفت: «حتما باز هم مرادی و زنش دعواشون شده، این زن و شوهر آسایش رو از این ساختمون گرفتن. یکی نیست بهشون بگه، خوب طلاقتون رو بگیرید تا جماعتی از دست دعواهای شما راحت بشه.»
سودابه خانم گفت: «فکر نکنم که اونها باشن؛ آخه داد و بیدادها از طبقات پایینتر میآد. من فکر میکنم که دوباره دختر رعنا خانم دیر به خونه اومده و صدای پیرزن رو در آورده. این دختر از همون اول هم سر و گوشش میجنبید. دیدی تازگیها چه ریخت و قیافهای برای خودش درست کرده؟»
یکی یکی در واحدهای دیگر هم باز میشد و سر و صدا هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. صدای جیغ زنانه همچنان در حال رژه رفتن در راهروهای ساختمان بود. سریع از همان چهارچوب در دراز شدم و چادر آویزان شده مامان را از جارختی پایین کشیدم و روی سرم انداختم تا یه توک پا پایین بروم و از چندوچون قضیه سر در بیاورم. در همین حین آقای رحیمی از طبقهی ششم پایین آمد و نگاهی به ما سه نفر کرد وگفت: «چه خبر شده؟ نکنه بازهم خونهی آقای ترابی آتیش گرفته؟»
و بی آنکه منتظر جوابی بماند به سمت پایین دوید. من که تا آن لحظه به زحمت جلوی خودم را گرفته بودم؛ دیگر طاقت نیاوردم و به دنبال آقای رحیمی راه افتادم. بیشتر از چهار، پنج پله، پایینتر نرفته بودم که مامان تشر زد «هی دختر کجا؟ کجا؟»
گفتم: «میخوام برم ببینم چه خبر شده؟»
گفت: «بیخود، هر چی شده که شده، اصلا به تو چه؟ یالا بیا بالا ببینم. بیا بالا این در رو هم ببند تا بابات بیدار نشده، بحثهای سر شبمون به اندازه کافی اعصابم رو خرد کرده، دیگه حوصلهی داد و بیدادهاش رو ندارم.»
من با بیمیلی دو پله را بالا آمدم و به محض اینکه نگاه مامان به سمت سودابه خانم چرخید و شروع به تعریف ماجرای بحثش با بابا را کرد، بدو از پلهها پایین رفتم. میشنیدم که میگفت «وای سودابه از دست سادگی این مرد خسته شدم.»
در دلم گفتم: «مامان حق داره؛ بابا واقعا ساده است.»
لیلا در حالی که به چهارچوب در خانهشان تکیه داده بود گفت: «کجا با این عجله؟»
به خودم آمدم و منمن کنان گفتم: «دارم میرم ... ببینم... چه خبر شده؟»
گفت: «چه خبر میخواستی بشه، حتما باز خانوم بیاتی، سر شارژ ساختمون با یکی از واحدها دعواش شده؟ اصلا این خانوم بیاتی روز و شب حالیش نمیشه.»
بیتوجه به حرفهای لیلا، پله ها را دوتا دوتا پایین رفتم. پاگرد طبقه سوم خیلی شلوغ بود. خانم بیاتی، مدیر ساختمانمان در آن موقع از نیمه شب هم جلسه گرفته بود و میگفت، هر چه تلاش میکند به ساختمان نظم بدهد و آرامش را حاکم کند باز هم افرادی پیدا میشوند که مراعات حال دیگران را نمیکنند. در حالیکه سایرین در حال نگاه کردن به طبقات پایین بودند؛ به سوی خانم بیاتی برگشتم و با سر، حرفهایش را تصدیق کردم و گفتم: «به قول بابام تو این ساختمون چیزی که وجود نداره، مراعات حال دیگران هستش. »
آقای مرادی بیتوجه به ما، رو به مهمانهایش کرد و گفت : «چیزی نیست، حتما باز هم یکی گربه دیده و از ترسش ساختمون رو به هم ریخته. از این ماجراها تو ساختمون ما خیلی پیش میآد، بهتره بریم داخل.»
به زحمت توانستم خودم را از شلوغی طبقه سوم بیرون بکشم و به سمت پایین بروم. همین که به طبقه دوم رسیدم آقای رحیمی را دیدم که نفسنفس زنان جلوی در خانهی آقای ترابی، سرهنگ بازنشسته ساختمان ایستاده است. آقای ترابی از پشت عینک ته استکانیاش به پایین نگاه میکرد و با فریادی که همراه با خشم بود میگفت: «دوباره چه خبر شده؟ ساختمون که نیست از پادگان هم بدتره.» نگاهی به آقای رحیمی که از شدت نفس زدنش کاسته شده بود کرد و گفت: «اصلا من همون موقع که یه خانم، مدیر ساختمون شد فهمیدم که دیگه روی آسایش رو نمیبینیم.»
میترا، دختر رعنا خانم گفت: «سرهنگ تو رو خدا از این حرفها نزنید، ربطی به آقا و خانم نداره وقتی که شما هم مدیر بودید از این ماجراها کم نبود.»
سرهنگ صدایش را صاف کرد و عصایش را در هوا چرخاند و گفت: «نه جانم، اون زمان هر اتفاقی هم که میافتاد دیگه نصف شبی آسایش اهالی ساختمون بهم نمیخورد.»
آقای ترابی وقتی که با تأیید آقای رحیمی مواجه شد؛ شروع به تعریف بی وقفه از زحمات وافرش در طول دوران مدیریتش کرد و من به محض دیدن چشمهای گرد شده میترا، خندهام گرفت و سریع تنم را چرخاندم و به پایین دویدم. هر چه پایینتر میرفتم حدسیات اهالی ساختمان رنگ میباخت. مانده بودم که دیگر چه اتفاقی میتواند افتاده باشد که این گونه ساختمان را به هم ریخته است. با خود میگفتم: «عصر که داشتم میاومدم خونه، خانواده موسوی چمدون به دست بیرون میرفتند؛ که خوب حتما مسافرتی، جایی میرفتند پس خونه نیستند. عروس و داماد واحد 2 هم که هنوز ساکن نشدهاند. بقیه اهالی ساختمون هم که بالا بودند. پس دیگه ممکنه چه اتفاقی افتاده باشه؟»
زمانی که من داشتم تک و تنها بر روی آخرین پلههای تاریک طبقه اول که چند روزی بود لامپش ریخته بود و هنوز عوضش نکرده بودند، حدس و گمان میزدم. دیگر صدای جیغی به گوش نمیرسید و صدای گریه هم کمتر شده بود. و من تنها میشنیدم که مردی میگوید:« چیزی نیست عزیزم، نترس من کنارتم.»
وقتی که این جمله را شنیدم، لبخند تلخی زدم و با خود گفتم چقدر خوب میشد، وقتی که سرشب بابا با آن حالت پر از تنش و اضطراب به خانه آمد و ماجرای کلاهبرداری آن نارفیقش را تعریف کرد مامان به جای سرزنش و داد و بیداد، آرام دستهای بابا را میگرفت و این جمله را به او میگفت.
در همان زمان که من داشتم خیالپردازی میکردم، زنی گفت: «چیزی نیست؟ این آقا با این حرکاتش توی این تاریکی من رو زهر ترک کرده، اون وقت تو میگی چیزی نیست؟ این جوری میخوای از من مراقبت کنی؟ اصلا این چه خونهای هستش که اجاره کردی؟ برق که نداره، اهالی ساختمونش هم که همگی دیوونه و روانیاند. این از این آقا که با این هیکلش نصفه شبی با چشم بسته راه افتاده تو راهپله و بالا و پایین میپره، اون هم از بقیه که به جای اینکه بیایند پایین و به داد من برسند، از اون بالا هی داد می زنند که چی شده؟ تو که نبودی ببینی این دیوونه چطوری پرید جلوم. اصلا همین الان باید میرفتی ماشین رو پارک میکردی؟ بهت نگفتم بیا با هم بریم، دوست ندارم اولین بار تنهایی برم تو خونه. گوش ندادی، بیا این هم نتیجهاش.»
در این حین صدای آشنایی که مو را بر تنم سیخ کرد، گفت: «من باز هم عذرخواهی میکنم، راستش من نه دیوونه هستم نه روانی، فقط بعضی شبها تو خواب راه میرم، دست خودم که نیست، وقتی که عصبانی میشم و استرس میگیرم، خوابگردی میکنم، از طبقهی پنجم تا اینجا رو چطور صحیح و سالم پایین اومدم خدا میدونه.»
سریع به راست چرخیدم و بابا را دیدم که به دیوار چسبیده بود و عرق شرم از سر و رویش بر زمین میچکید. در مقابلش عروس و دامادی ایستاده بودند که از قیافه سرخ و برافروخته عروس چنان حرارتی میبارید که تا فاصلهی دومتریاش را میسوزاند. داماد یک دستش را دور کمر زنش حلقه کرده بود و با دست دیگرش دستهای لرزان عروس را گرفته بود.
آب دهانم را قورت دادم و به آرامی گفتم: «بابا جون، اینجا چیکار میکنی؟»
ناگهان سه جفت چشم به سوی من چرخید و من هر چه سعی کردم از زیر نگاههای خشمگین عروس و داماد ساختمانمان در بروم، نتوانستم. همینطور که داشتم توضیح میدادم که پدرم وقتی که عصبانی میشود خوابگردی میکند و ما یادمان رفته بود که در خانهمان را قفل کنیم، به سمت آنها رفتم و گفتم: «من بابت ماجرایی که پیش اومده عذرخواهی میکنم.»
زن جوان بیآنکه چیزی بگوید خود را از بین دستهای شوهرش بیرون کشید و دامن لباس سفیدش را بالا گرفت و با کفشهای پاشنه بلندش محکم بر پلهها کوبید و مقابل در خانهشان ایستاد و به دنبال او شوهرش راه افتاد و در خانه را باز کرد و با خوشآمدگویی زنش را به خانهشان تعارف کرد. وقتی که در را پشت سرشان میبست شنیدم که به زنش میگفت: «عزیزم ببخشید که شب اول زندگیمون اینجوری شروع شد.»
دستهای خیسِ عرق بابا را گرفتم، نگاهی به راهپله شلوغ در طبقات بالا انداختم و دکمه آسانسور را زدم.