ویرگول
ورودثبت نام
طیبه ثابتی
طیبه ثابتی
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

زندگی همین است که هست، اگر انتظار معنا از آن داری، خودت باید توی‌اش بریزی.

عکس از Stanleyhall
عکس از Stanleyhall

چند وقت پیش، دراز به دراز، پای چپم را روی پای راست انداخته بودم. در همین حال، از تماس مکرر انگشت سبابه‌ام با صفحه‌ی گوشی، رنگ از رخ آن بینوا پرانده بودم. آن وقت گله می‌کردم از بی‌معنایی زندگی‌ام. از پوچ بودن لحظه‌ها. من در آن حالت، تا خرخره از زندگی پیش‌رویم ناامید بودم.

امید به گذران زمان داشتم بلکه این روزهای پوچ و واهی یک جایی تمام شوند و بشود نفس راحتی کشید. و برعکس، عقربه‌های ساعت، جان می‌کندند تا تکانی بخورند و کمی جلوتر بروند.

آن روز به هر جان کندنی بود، تمام شد. صبح روز بعد ولی پوچ‌تر از روز گذشته شروع شد. از همان لحظه که چشم باز کردم؛ بوی تکرار به مشامم رسید. در آن شرایط، این تکرار، حال بهم‌زن‌ترین چیز ممکن بود برایم. این شد که دوباره خزیدم زیر پتو. نه این‌که دوست نداشتم تا از رخت‌خواب دل بکنم؛ برعکس خیلی هم دوست داشتم؛ ولی هیچ انگیزه‌‌ای نداشتم. ساعتی بعد با کسالت بیش‌تری از رخت خواب جدا شدم و زندگی تکراری‌ام را شروع کردم.
روز بعد و روز بعد و روز بعدترش هم، همین‌ها تکرار شد. دیگر حسابی کلافه شده بودم از این وضعیت. حسادت می‌کردم به آن‌هایی که خوش‌اند و سرحال. آن‌هایی که برای ادامه‌ی زندگی‌شان مصمم‌اند.
هیچ چیز برایم خوشایند نبود. من که سابق با هر چیز کوچکی، ذوق زده می‌شدم و ساعت‌ها سر از پا نمی‌شناختم، به چنان مرضی دچار گشته بودم که هیچ جوره نمی‌توانستم درمانش کنم.
یک شب بعد از تمام خستگی‌های روز، بعد از تمام جان کندن‌ها که همه از سر اجبار بود؛ دراز کشیده بودم و مدام پهلو به پهلو می‌شدم. بعد کمی آرام گرفتم و خیره به سقف اتاق به فکر فرو رفتم. به خودم گفتم: «بلاخره آن اتفاق خوب کی خواهد افتاد؟》در همان حال یاد این حرف از بهمن فُرسی افتادم که می‌گوید:《زندگی همین است که هست، اگر انتظار معنا از آن داری، باید خودت توی‌اش بریزی.》
به یاد آوردن این جمله، همانا و ریخته شدن آب سردی روی سرم، همانا. قبول این جمله و عمل به آن در وضعیتی که من داشتم، کار آسانی نبود. در آن شرایط ناامیدی و پوچی که من به سر می‌بردم، این که بلند شوی و دنبال چیزی بگردی و بریزی توی ظرف زندگی‌ات و برای خودت معنایی دست و پا کنی؛ بیش‌تر شوخی بود تا یک کار منطقی!
ولی خب، روزهای ملال‌آور گذشته تا شیره‌ی جانم را مکیده بود و دیگر توان ادامه دادن به آن شکل را نداشتم. این شد که به خودم گفتم، بگذار امتحانش کنم، شاید فرجی شد. و شد.
برای رخ دادن این فرج، من هیچ کار خاصی نکردم. تنها و تنها توجه‌ام را دادم به آن‌چه که می‌دیدم و می‌شنیدم. به آن‌چه که انجام می‌دادم. آن‌وقت بود که دیدم، کارم را چقدر بهتر انجام می‌دهم. تماشاگر خوبی هم شده‌ بودم. گوش‌هایم هم نسبت به سابق خیلی بهتر می‌شنیدند. لابه لای همین‌ها، چیزهایی پیدا کردم، برای شاد شدن. ذوق کردن. و همچنین برای غمگین شدن و پیدا کردن راهی جهت رهایی از آن غم و اندوه.
آن وقت متوجه شدم، هر روز که بیدار می‌شوم؛ زندگی‌ام توده‌ی بی‌شکلی است که من باید با دست‌های خودم، به آن سر و شکل بدهم.
آن وقت بود که فهمیدم؛ هر زمان که زندگی‌ام را به حال خودش رها کرده‌ام، چقدر بی‌دوام شده است. آن وقت بود که فهمیدم، زندگی نیاز دارد به حضور دائم، به توجه بیش از حد. به تیمار و پرستاری مدام.
همان‌جا بود که تصمیم گرفتم تا بالای زانو، سر زندگی‌ام بایستم. سر تک تک ثانیه‌ها و لحظه‌هایش. روی شادی‌ها و غم‌هایم دست بکشم و برای زندگی‌ام مادری کنم.
به خودم گفتم، باید مراقب درخت زندگی‌ام باشم. قطع به یقین، طوفان‌های زیادی را به چشم خواهد دید. اگر من حضور دائم نداشته باشم؛ چه کسی در برابر طوفان‌ها، آن را محکم خواهد گرفت تا خم نشود. تا زیر بار حوادث نشکند و نابود نشود. باید تمام قد بایستم بالای سر زندگی‌ام و هر جا که لازم شد، معنا بریزم توی‌اش.

همیشه خودم را در احاطه‌ی سکوتی عجیب یافته‌ام. سکوتی برآمده از یک هیاهوی درونی. برای رهایی از این هیاهوست که می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید