«زیر سقف دنیا»، قصهی شهرهاست. قصهی آدمهای توی این شهرها. «محمد طلوعی»،از شهرهایی نوشته است که مدتی در آنها زندگی کرده. هوای آن شهر را تنفس کرده. توی کوچه و خیابانهایش گام برداشته. با آدمهایش دمخور شده و حتی برای آنها آشپزی کرده است.
این کتاب هر چند که در آغاز میرود که به سفرنامه تنه بزند ولی به هیچوجه یک سفرنامه نیست و خود نویسنده نیز در مقدمه به این موضوع اشاره کرده است. ما در این کتاب به رسم سفرنامههای مرسوم، توصیف جزپردازانهای از شهرها، مکانها و آدمها نمیبینیم. از طرف دیگر، فراتر از کتابهای خاطرهمحور است و نویسنده هدف بالاتری از خاطرهگویی صرف داشته است. بلکه نویسنده یک فریم از شهر موردنظر را برداشته و به آن چیزهای دیگری چون رابطهها، دوستیها، عشقها، آرمانها، ترسها، خشمها، مبارزهها، جنگها و از همه مهمتر روند عادی و معمولی زندگی در آن شهر را اضافه کرده و با توصیفهای زیبا و نثری روان، روایت خاص خودش را از شهر مورد نظر ساخته است.
زیر سقف دنیا از روایت «خانهی کوچهی مریم» در رشت (زادگاه نویسنده)، آغاز میشود و با روایت «شیرین خانم» (مادر نویسنده) در رشت پایان مییابد. در این میان ما همرا با نویسنده به شهرهای مختلفی چون تهران، استانبول، دمشق، پاریس، بیروت، پالرمو، سارونو و آمستردام سفر میکنیم و تا جایی که متن راه میدهد با این شهرها و آدمهایش آشنا میشویم ولی یک آشنایی زودگذر و سریع.
بخشی از کتاب
هیچوقت صورتش را فراموش نمیکنم. صورت سوفی مثل کاغذی بود که رویش چیز مهمی نوشتهاند، بعد آن نوشته را فراموش کردهاند و سالها توی کیف یا کمد مانده. وقتی نوشته را میخوانی حتی یادت نمیآید چرا آنچیز برایت مهم بوده که جایی بنویسیاش و همه چیز به نظر بیمعنی میآید.
گفتم: «دوست دارم دوچرخهی دونفره برونم ولی تا حالا نروندهم.»
گفت: «اگه یه نفریش رو رونده باشی، خیلی فرقی نداره.»
گفتم: «تنها چیزیه که واقعا بلدم برونم. یهبار فقط اسب سوار شدم که اون هم خودش میرفت. فهمیده بود من بلد نیستم.»
رفتیم دور کانال چرخیدیم. باد میآمد، بادی سرد اما کمزور. هیچ پنجرهای پرده نداشت و میشد تا ته خانهی مردم را دید، هرکسی که رد میشد و هر کاری که می کرد.
گفتم: «وقتی تازه رفته بودم تهران، هر شب سوار اتوبوس میشدم و به پنجرههای خونهها نگاه میکردم. تمام شب شاید یه نفر یا دو نفر پشت پنجره میدیدم. با همونها قصه میساختم که چهجورند و چهجور زندگی میکنند و چرا امدند پشت پنجره.»
گفت: «خوب شد نیومدی آمستردام.»
نپرسیدم چرا؛ میدانستم خودش میگوید.
گفت: «هیچکس اینجا نمیتونه واسه خودش یه زندگی شیک بیعیب بخره. اینجا پنجرههاش چیز مخفی نمیذارند. همهچی معلومه.»
راست میگفت. اینهمه عریانی در تماشا همهی قصهها را پاک میکرد، همهی آدمها را یکجور میکرد. گفتم: «تو قصهات رو برام بگو!»
برگشت نگاهم کرد. وقتی با دوچرخهی دونفری رکاب میزنید، میشود برگردید و کسی را ببینید و این باعث شود پشتسریتان هیچوقت صورتتان را فراموش نکند.