در دوران کودکی بر خلاف دوستانم، دوچرخهی کوچک صورتی رنگ با چرخهای کمکی نداشتم. من آنوقتها با عروسکهایم خوش بودم و داشتن دوچرخه مسئلهی جدیای برایم نبود. همین موضوع باعث شد که هیچ وقت راندن دوچرخه را یاد نگیرم. در ۲۱ سالگی تلاش یکی، دوبارهام برای یادگرفتن دوچرخه بینتیجه ماند و در نهایت مثل خیلی وقتهای دیگر تنها ذوقم را کور کردم تا آرزوهای کوچک و بزرگ دست نیافتهام عقدهای نشود روی دلم.
ماند و ماند تا همین دوماه پیش، در اواخر بیست و هفتسالگیام، این عقده سرباز کرد و ذوق کور شدهام دوباره شروع کرد به سوسو زدن.
قصه از آنجایی شروع شد که؛ آن روزها، حال خوشی نداشتم. هیچ چیز زندگیام سر جایاش نبود. افسرده طور بودم و تمام تلاشم را میکردم برای خوب شدنم، سرحال آمدنم. سرصبحی بیدار میشدم و میرفتم پارک برای پیادهروی. آنجا دوچرخه سوارهای زیادی را میدیدم که رکاب میزندند و پیش میرفتند. دوست داشتم که من هم این رکاب زدن را تجربه کنم، با سرعت پیش رفتن را. تا جایی که یادم بود در زندگی همیشه آهسته پیش رفته بودم.
آن روز طبق معمول حالم خوش نبود و شبش را هم با گریه خوابم برده بود. صبح با قصد پیادهروی رفتم بیرون. به پارک که رسیدم، دلم تجربهی این رکاب زدن را خواست. دل به دریا زدم و همانجا یک دوچرخه اجاره کردم و سوارش شدم. اولش کمی تلو تلو خوردم. هماهنگ کردن جفت پاهایم روی پدال، سخت بود. بعد آرام آرام راه افتادم و پیش رفتم. سرعتم را بیشتر کردم. نسیم میوزید روی صورتم و حس خوشایندی داشت. سرخوش شده بودم. رنج را فراموش کرده بودم. درد را به پستوی ذهنم فرستاده بودم. تنها رکاب میزدم و پیش میرفتم. کمی بعد، پخش زمین شدم. صدای خرت شکسته شدن شیشهی عینکم را شنیدم. گوشهی چشمم زخم برداشت که بعد از دو ماه هنوز جای زخمش روی صورتم باقی است.
سرخوشیام، حال خوبم، دوام چندانی نداشت. حالم بد شد، خیلی بد. دوباره شکست خوردم. دوباره حالم بد شد. دوباره رنج آمد سراغم. یاد تمام شکستهای زندگیام افتادم. یاد تمام چیزهایی که به آنها نرسیده بودم و حسابی کلهپا شده بودم.
ولی از یک چیز خوشحال بودم، تجربهی رکاب زدن و با سرعت پیش رفتن. تجربهی درک لحظهی کوتاهِ سرخوشی در میان آن همه بد حالی.