کرونا ویروس عجیبی بود و عجیب تر از آن ، اکثر آدم ها خیال میکردن همه کرونا میگیرن الا خودشون و من هم یکی از اون آدم ها بودم. اواخر مهر ماه بود حدودا هشت ماه از اومدن این ویروس عجیب و غریب گذشته بود که فصل برداشت محصول پسته رسید. ازشهریور تا آخر مهر بستگی به صلاح دید مالک زمین زودتر ، یا دیرتر محصول را برداشت میکردند. پدرم اواخر مهر به کمک پسران، نوه ها و تعدادی کارگر پسته ها رو چیدند و حدود چهار روز طول کشید تا مراحل برداشت (چیدن، پوست کردن، شستن، خشک کردن و گونی کردن ) محصول تموم شد. این چهار روز که کل خانواده پسرها و عروس ها، دخترها و دامادها و نوه ها برای کمک اومده بودن همگی ماسک زدیم تا مبادا پدرو مادر مریض نشن.
با این وجود ترس اینکه پدرو مادر کرونا بگیرن زیاد بود و از همان که میترسیدیم به سرمان اومد.نمیدونم کدوممون ناقل بودیم که همگی به فاصله ی یکی دو روز مبتلا شدیم.تموم ترسمون برای پدرو مادرمون بود چون هم سنشون بالا بود و هم نسبت به ما ضعیف تر بودن.شرایط سختی بود همه ی خونواده درگیر ویروس شده بودن و با اینکه همگی مبتلا بودن باید به نوبت هم از پدرو مادر پرستاری میکردن.پدر خفیف تر و مادر ریه اش درگیر شده بود.به تشخیص دکتر قرار شد مادر رو بستری کنیم ولی مادر به هیچ عنوان راضی نشد بره بیمارستان.از طرفی هم شنیده بودیم این ویروس توی بدن هر کس یه جور خودشو نشون میده ترسمون بیشتر میشد چون هر کدوم از ماها علائمش با دیگری فرق داشت.تصمیم گرفتیم که پدرو مادر فقط یه پرستار داشته باشن.از خونواده ی پنج نفره ی ما سه تا پسرم و همسرم فقط من کرونا داشتم و نسبت به بقیه ی خواهرا و برادرام خفیف تر گرفته بودم برای همین تصمیم گرفتم پرستاری پدرو مادر رو در خونه ی خودم به عهده بگیرم.
حال مادر روز به روز بدتر میشد بناچار از یه دکتر متخصص بیماریهای عفونی مشورت گرفتیم و تمام کارهایی رو که باید انجام میدادم لیست کردم ( آمپول ها ،سرم ها،داروها، دستگاه اکسیژن ساز، دستگاه اکسیژن خون،ماسک و کپسول اکسیژن ) و غذاها و هر چیزی که برای بیمار کرونایی خوب بودن...
پدرو مادرم رو بیست و پنج روز پیش خودم نگه داشتم و مثل یه پرستار دلسوز مراقبشون بودم ناگفته نماند که خواهرا و برادرا هم میومدن سری بهمون میزدن.
حال روحی و جسمی ام خیلی بد بود پسر کوچکم ۱۴ ماهه و شیرخوار و نیاز به رسیدگی زیادی داشت، نگهداری از پدرو مادر، بچه ها،رسیدگی به کارهای خونه خیلی برام سخت بودن.گاهی کلافه و سردرگم، گاهی، ناامیدو خسته و گاهی مضطرب و نگران میشدم.
هر بار که مادرم رو نگاه میکردم دلم میلرزید که نکنه از دستش بدم و حال روحیم خرابتر میشد، همسرم با مهربونی و محبتش دلداریم میداد و تموم این روزهای سخت کمک دست و قوت قلبم بود...
حالا سه سال از آن روزهای سخت و پردرد و پر استرس میگذره روزهایی که فکر میکردم هیچوقت تموم نمیشن خدا رو شکر میکنم پدرو مادرم سلامت هستن و سایشون بالای سرمونه و بازم میتونیم توی خونه ی پدری دور هم جمع بشیم.
در آخر خوشحالم که رهاشون نکردم با اینکه ی تجربه ی سختی بود، وجدانم آسوده هست و حال دلم خوب...
# دیجیتال مارکتینگ_ پله_به_پله
# پله_به_پله