سال 87 در دانشگاه درس می دادم. یک روز رفتم سر کلاس برنامه نویسی پیشرفته. جلسه اول بود. ظاهر بچه ها متفاوت از همیشه بود! آخه دانشجویان مهندسی کامپیوتر خیلی شیک و امروزی لباس می پوشیدند و رفتار می کردند اما اون دانش جویان خیلی دوست داشتنی تر بودند! ده دقیقه یکربع اول یکسری صحبت های کلی داشتم. نگاه هاشون برام غریب بود (و احتمالا حرف های من برای اونها) بعد که نوبت حضور و غیاب شد متوجه شدیم لیستی که در اختیار دارم شامل نام اون دانش جویان نیست. گفتم «مگه اینجا کلاس برنامه نویسی پیشرفته نیست؟» گفتند «نه استاد اینجا کلاس مبانی فقه هست»!
هیچی دیگه، بیست، سی تا رفیق جدید پیدا کردیم...