متاسفانه یا خوشبختانه مطلب حاضر از نوع مطالب عاشقانه و سبک های درام و ملودرام و امثالهم نیست, البته برای شما خوانندگان عزیز. برای من اما سبک جدیدی از زندگی را شکل داد که شدیدا سخت بود.
پرخور و شکمو بودم. اولین نفر پای سفره مینشستم و آخرین نفر بلند میشدم. چند بشقابی از دیگران بیشتر میخوردم و شکمم هم چند متری جلوتر از خودم راه میرفت و این شکمو بودن مشخصه خاص من بود. اما ماجرا از جایی اتفاق افتاد که برعکس تمام لاغرشدگان جهان هستی, هیچ جرقه ای برای شروعش وجود نداشت. یعنی اینطور نبود که مثلا ادم چاقی را ببینم که یکجایی ترکیده باشد و من هم عبرت بگیرم, یا مثلا دیگران به باد سخره بگیرندم و سرافکنده تصمیم به رژیم بگیرم.
خیر هیچ کدام از موارد بالا شامل حال این بنده سراپا شکم نبود. اما شاید سخت از دیگران بود.چون اصولا این جرقه های گوشه ذهن که یکهویی و کاملا بی مقدمه شما را به سمت و سویی سوق میدهد به شما انگیزه و انرژی بالایی هم میدهد. تازه علاوه بر نداشتن جرقه, اطرافیانم از جمله مادر محترم هم در پخت طعام لذیذ و کشیدن بشقاب های متعدد برایم کم نمیگذاشتند که هیچ, زیاد هم میگذاشتند. هر از چند گاهی هم که سعی میکردم چند قاشقی کمتر بلمبانم, نگران اوضاع روحی و جسمی بنده شده و تا وقتی بیش از حد همیشه نمیلمباندم, خیالشان آسوده نمیگشت.
اما ناگهان و یکهویی همه چیز تغییر کرد و البته با قلدری این تغییر را به دلبرجان هم تحمیل کردم. نمیدانم چه شد که اینطور شدم اما خب پشیمان هم نیستم و فقط دلتنگم, همین.
یکی از روزها که در خیابان های شهر قدم میزدیم و رستوران ها و کافه های آن خیابان های بخت برگشته را یکی پس از دیگری امتحان میکردیم, نشستیم و فکر کردیم و شمردیم که امروز دو بطری نوشابه خانواده را شخصا, به تنهایی, و بدون کوچکترین مشکلی نوش جان کرده ام. البته بجز آن, چند ساندویچ چرب و چیلی, چند پرس غذا, مقداری هله هوله و از همه بدتر و ناجوانمردانه تر, تعداد کثیری اسکناس زبان بسته را نیز حیف و میل کرده بودیم. این مقدار غذا از بعد از ظهر تا عصر در خندق بلا ریخته شده بود و من هم با رضایت قلبی این اطعمه بی شک لذیذ را در این شکم صاحب مرده جای داده بودم.
فرو بردن این حجم از غذا ناگهان مانند پتکی بر سرم خورد. شاید بگویید که بفرما, این هم آن جرقه که میگفتی زده نشده, اما اینگونه نبود چون جرقه عمل نکرد, فقط شاید مرا به فکری عمیق فرو برد.
در چند هفته بعد, سعی میکردم هر روز مقدار غذایی که قبلا بی شمارش میخوردم را بشمارم و این شد سر آغاز فکر کردن به آینده و انواع بیماری های مختلفی که در ذهن احتمال میدادم به آن دچار گردم. و البته ناگفته نماند که چشم پوشی کردن از آن لذایذ دنیوی برایم اصلا کار سختی نبود.اما مانند ماجرای ترک کردن غول اعتیاد, این هم یکشبه و بی مقدمه اتفاق افتاد. به ناگاه تصمیم گرفتیم برای آخرین بار دلی از عزا در بیاریم و در ادامه زندگی عزادار دلی باشیم که درآوردیم.
این شد که برای بار آخر طعم لذیذ نوشابه و سوسیس و کالباس را به مقدار بسیار زیادی چشیدیم و با چشمانی مملو از آه و اشک آنها را از برنامه غذایی خود حذف کردیم و قول دادیم دیگر به آنها برنگردیم حتی به اندازه لیوانی ناچیز یا گوشه چنگالی خرد.
البته به گفتن ساده بود و به عمل سخت. نگاه کردن به شیشه بخار کرده نوشابه های تگری داخل یخچال فروشگاه ها و رد شدن از کنار ساندویچی های پر زرق و برق شهر اصلا کار راحتی نبود و گاهی با گریه و زاری انجام میشد و گاهی با قصد خودکشی, اما به هرحال تا به اکنون که هیچ تخطی از این قانون نانوشته نکرده ام و چند مورد دیگر از جمله چیپس و پفک و هله هوله هایی از این دست و از همه مهمتر انواع فست فود هم به این قانون اضافه شده است.
در کنار نخوردن, خوردن هایی هم هست که به برنامه غذایی اضافه شده که از جمله آنها میتوان به خوردن یک حبه سیر با آب ولرم قبل از صبحانه و مصرف میوه و سبزیجات تازه نیز اشاره کرد.
هدف از نوشتن این مطلب البته صرفا نوشتن سرگذشت نبود و منظور این بود که زندگیتان بیشتر از شکمتان برایتان ارزش داشته باشد و صد البته در زندگی کسی را داشته باشید که همراهمتان باشد, حتی در مسیر عبور از لذایذ و اطعمه مضر. و این نکته را نیز فراموش نکنید که میشود یکجا و در یک حرکت ناگهانی و یکهو, از همه چیزهایی که برایتان مضر است بگذرید و از همه مهمتر یادتان باشد که اگر این عهد را یکبار هم بشکنید, دیگر آن عهد برایتان شکسته خواهد شد و قبح مطلب ریخته خواهد شد.
خوشحال خواهم شد اگر تجربه ای, هرچند تلخ و بخصوص تلخ درباره ی ترک عادات بد خود دارید برای من و سایرین بنویسید تا هم انگیزه ای به ما ترک کنندگان داده باشید و هم از ترک نکردن های شما درس عبرتی برای خود بسازیم.