مقدمه
چندی قبل در سفری که به قصد صله رحم انجام شد (و همه پروتکلهای بهداشتی هم رعایت شدند (به خدا!)) مدتی را به همصحبتی با کودکان اقوام و فامیل گذراندم؛ دو شخص اصلی داستان، یاسمن و محیا هستند (البته شخص فرعی سومی هم به نام معین وجود دارد) که در حین خاکبازی، در مورد وجود یا عدم وجود چیزی که تاکنون آنها ندیده بودند، با آنها بحث کردم. این نوشتار خلاصهای از این بحث است.
من چه کسی هستم؟
من کلا به بازی با کودکان و شنیدن نظرات آنها علاقه دارم. این خصیصه را از بهلول یاد گرفتهام و در زندگی خود سعی کردهام تا همانند بهلول دائما از کودکان بیاموزم. خودم که کودک بودم، اما، چندان علاقهای به همصحبتی با افراد بزرگتر از خودم نداشتم و ترجیح میدادم با همسنهای کمعقلتر از خودم (!) بگردم. در یکی از بازیهای زمان کودکی خود، قرار بود با کلوخهای ماسهای به دیگران حمله کنیم و مثلا به جنگ بپردازیم. کلوخهای ماسهای را از روی تپه ماسهای که ماهها در یک کناری تلنبار شده بود، بر میداشتیم و به یکدیگر پرت میکردیم. یکبار که یه کلوخ بزرگ پیدا کردم و سعی کردم آن را بردارم، ناگهان دست من تیر کشید و درد گرفت و آه من به هوا رفت! بعدا کاشف به عمل آمد که یک عقرب طلایی دست مرا با دم خود بوسیدهبود.
مناظره
اتفاقا بازی یاسمن و محیا هم در مورد همین ماسه بود. مقداری ماسه از تپهای برمیداشتند و در جای دیگری میریختند و مثلا یک شومینه برای آتشی فرضی میساختند. من که با دیدن ماسه یاد ایام جوانی خودم افتادم، سعی کردم آنها را با خطرات این کار آشنا کنم. به یاسمن گفتم: میدونی توی این ماسهها که اون گوشه ریخته شدن، ممکنه عقرب باشه؟ یاسمن با حالت جیغمانندی گفت: عقرب؟ عقربا وجود ندارن. با تعجب گفتم: وا! عقربا که وجود دارن، اینو همه میدونن! گفت: نه خیرم! عقربا وجود ندارن، تو دروغ میگی. من که ندیدمشون. گفتم: نه بابا! من خودم دیدمشون، چندتا عقرب توی خونهمون دیدم. به حالت لجبازانهای گفت: دروغه؛ نه خیرم، من تا حالا اونا رو ندیدم؛ اونا وجود ندارن. عقرب فقط توی کارتون وجود داره. گفتم: ولی من وقتی بچه بودم، یه عقرب منو نیش زد! خیلی هم درد گرفت. پس اگه عقرب نبوده چی بوده؟ جوابی نداد. گفتم: باشه اصلا، تو راست میگی، ولی کرم چی؟ اونا که دیگه هستن! توی این ماسهها کرم پیدا میشه ها! گفت: آره خب، کرم که هست ولی خیلی کوچولو هستن. و دو انگشت اشاره و شست خود را به هم چسباند و گفت: همهش اینقدرن، خیلی کوچیکن. آزاری ندارن. کرما که ترس ندارن. در دلم گفتم: همین چند دقیقه پیش از یه موچه ترسیدا! حالا میگه کرم که ترس نداره. با هیجان رو به یاسمن کردم و گفتم: نه بابا! من یه کرم دیدم، همین امروز، که خیلی بزرگ بود، تقریبا اینقدر میشد. و دو دست خودم را به فاصله تقریبا پانزده سانتیمتر کنار هم گذاشتم. داد زد: نه خیر، این کرم بزرگا وجود ندارن. گفتم: خب بابا اون کرم کوچیکا که هستن، این کرم بزرگا هم هستن دیگه! گفت: نه خیرم! ... اصلا محیا، تو میگی کرم وجود داره؟ محیا که تا آن زمان صرفا شنونده بود، وارد بحث شد و گفت: آره کرما وجود دارن. گفت: نه ببین، کرمای بزرگ رو میگما، اینقدر بزرگ. و دستهای خود را تا جایی که توان داشت باز کرد! محیا گفت: نه، فکر کنم کرم اینقدری وجود نداره. گفتم: من که کرم اینقدری رو نمیگم، اونقدر بزرگ که وجود نداره، منظور من کرمای اینقدری بودن. و دستهای خودم را به همان حالت قبل کنار هم گذاشتم. محیا گفت: اممممم، خب ... آره من فکر میکنم مهدی راست بگه، کرم اینقدری وجود داره. یاسمن گفت: خب باشه کرم اونقدری هست ولی کرم بزرگ اینقدری نیست. و مجددا دستهای خود را تا جایی که میتوانست باز کرد. با حالت بیحوصلگی گفتم: خب منم اون کرما رو نگفتم که! محیا گفت: آره کرمایی که مهدی میگن وجود دارن. و سرگرم همان بازی و خاکبازی خودشان شدند.
دقایقی بعد محیا گفت: نه مهدی الکی میگه، کرمای بزرگ وجود ندارن. گفتم: بابا خودم امروز دیدمشون. یاسمن به حالت نارضایتی گفت:دیدیشون؟ من که میگم وجود ندارن. گفتم: وجود دارن؛ من توی خونه خودمون دیدمشون. محیا گفت: توی خونه خودتون دیدی؟ کجاش؟ گفتم: توی باغچه خونه. گفت: من فکر میکنم مهدی راست بگه ... مهدی! تو چند سالته؟ گفتم: بیست و دو. گفت: منم چهار سالمه. یاسمن در بحث پرید و با اشتیاق گفت: منم پنج سالمه. محیا ادامه داد: خب تو بزرگتری ... من فکر میکنم باید به مهدی اعتماد کنیم و حرفاشو قبول کنیم. یاسمن گفت: نه خیرم؛ کرم اینقدری وجود نداره. و باز دستهای خودش را به قدر توان خود باز کرد. محیا گفت: ولی اینقدری وجود داره. و وجب خود را نشان داد. گفتم: آره کرما وجود دارن، کرمای اینقدری که بزرگترن هم، وجود دارن. یاسمن با عصبانیت کودکانه خود گفت: من نمیدونم، من که ندیدم، شاید مهدی راست بگه ولی من که ندیدم. ادامه دادم: آره کرما هستن، عقربم هست، مار هم هست. چیزای زیادی هستن که شما ندیدینشون ولی هستن ... حالا هم بیایید که یه کار جدید توی بازیمون بکنیم؛ من میشم مسئول خاک، هر کسی خاک میخواست، بیاد به من بگه خاک میخوام، من توی بیلچهای که داریم خاک میریزم و میدم بهش. یاسمن و محیا با علامت سر رضایت خود را نشان دادند و با نگاه به معین، برادر یاسمن (که گاهی در بازی وارد میشد و شومینه ماسهای را با لگد خراب میکرد) ادامه دادم: معین هم اگه بیاد که خرابکاری کنه من خاک میپاشم بهش! همگی خوشحال شدیم و به همین کار مشغول شدیم؛ تنها کسی که در جمع خوشحال نشد، معین بود.
پس که اینطور، تهش چی شد؟
خلاصه از آن لحظه تا وقتی که پدرم مرا از کف خیابان جمع کرد، با آنها بازی کردم و چون خاک، چوب و بقیه منابع را خودم با ابزار به آنها میرساندم، نگرانی بابت بوسه عقرب نداشتم و دیگر بحث وجود یا عدم وجود را ادامه ندادیم. با خودم که فکر میکردم، متوجه شدم که گاهی وجود یا عدم وجود هر چیزی مثل خدا هم، مسئلهای مشابه با همین قضیه دارد و ما که مثلا آدمهای بزرگی هستیم، همینطوری فکر و رفتار میکنیم که کودکانمان فکر و رفتار میکنند؛ خدایی که هست یا شاید نیست و پیغمبری که ادعای وجود میکند و انسانهایی که او را نمیبینند و ادعای عدم میکنند. به هر حال بوسه عقرب هم مسئله مهمی است.
پینوشت