روزی گدایی بود که بساط خود را در میدان بزرگ شهر باز میکرد و با «ننه من غریبم» بازی به دنبال نان حلال و روزیاش میگشت.
در یکی از این روزها که گدای داستان با سختی فراوان کار میکرد، بازیگر مشهوری از کنار او رد شد و گدا با نهایت مهارتش از او طلب کمک کرد، بازیگر در ابتدا بیاعتنا از کنار او گذشت؛ اما بعد از چند لحظه ایستاد و به گدا نگاه کرد و ماتومبهوت ماند. گدا متعجب از این رفتار، دست از خواهش و تمنای هرروزهی خود کشید و او هم به بازیگر خیره شد. بازیگر دهان به سخن گشود و گفت: «تو یک محتاج واقعی هستی، اینقدر مهارت در بازیگری و اجرا داری، آنوقت اینجا گدایی میکنی؟» یک عکس سلفی خندانرو هم با اون گرفت و رفت.
گدا شب که صفحه رسمی آن بازیگر را در تلفن هوشمند خود دید، اندیشید که «واقعا چرا از استعدادهایم به خوبی استفاده نمیکنم؟» و به کلاسهای بازیگری رفت!
بعد از اتمام کلاسهایش به خیابان مهم شهر رفت و با ایدهای جدید شروع به گدایی کرد؛ ایدهای که نیازمند آموختن بازیگری بود. گدا خود را بازیگری جا میزد که عاشق یک دختر شده و به او درخواست دوستی میداد. بعد از درخواست دوستی از او پولی گرفته و به اون قول میداد که به زودی چندبرابر پولی که قرض گرفته را به او پس بدهد. گدا با ذرهای از شرافت که نداشت، دختران خیابانهای مثل انقلاب را سرکیسه میکرد!
این بازیگری را تا آنجا ادامه داد که در صفحه رسمی خود برای مردم سیل زده طلب کمک کرد و قول داد یکتنه برای آنها خانهای درخور شان و منزلتشان (نه در حد ویرانههای نظامیان) بسازد.
گدا به راحتی به شغل گدایی خودش ادامه داد...