ویرگول
ورودثبت نام
کامیار ارباب ‌زی
کامیار ارباب ‌زی
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

شب های روشن

در این مقاله قصد داریم که به نقد کتاب و فیلم ساخته شده از اثر داستایفسکی بپردازیم و خلاصه و چکیده ای از آن‌ها را برای شما بیان کنیم.

  • این نقد و خلاصه از کتاب و فیلم این اثر، دارای اسپویل می‌باشد!
  • اگر می خواید به خلاصه این فیلم و کتاب گوش بدید به بخش پادکست وب‌سایتم سر بزنید :)

خلاصه و نقد فیلم شب های روشن

فیلم شب‌های روشن به کارگردانی فرزاد موتمن برگرفته از رمانی به همین نام، به قلم فیودور داستایفسکی است که با حفظ قالب‌های داستان اصلی، باز هم تفاوت‌های روایتی بسیاری دارد.

توجیه این تفاوت‌ها را می‌توان به خاطر نزدیک‌تر کردن این فیلم به جامعه ما دانست؛ مانند شخصیت اصلی داستان که استاد ادبیات است و انتخاب رفتاری بسیار سرد و خشک برای وی یا تغییر نحوه آشنایی دخترِ چشم انتظار با معشوقه‌ی دیرینه‌اش در گذشته، یا حتی اقامت دختر چشم انتظار در منزل استاد ادبیات، در صورتی که در کتاب، تمام مکالمات آنان در خیابان‌های نیمه روشن سن پترزبورگ شکل می‌گیرد و نه در خانه مَرد.

البته با توجه به شخصیت ایرانی شده‌ای که برای مرد داستان تعریف شده، بهترین شکلی که می‌توانست با پیشروی در داستان این دو را بیشتر به هم نزدیک نمود، همین بودن، در زیر یک سقف است.

در حقیقت شخصیت اصلی داستان، مردی است آرام، بداخلاق و محافظه‌کار، که به راحتی‌ نمی‌توان دل یخ‌زده‌اش را آب کرد و به همین خاطر، نویسنده‌ی فیلمنامه دخترک را در مکانی قرار می‌دهد که راحت‌تر بتواند آن مرد را از روی عکس‌های آویزان به روی دیوار منزلش و اتاق کتاب‌های نفیسش و در کل، خانه‌ی بی‌روحش بشناسد و در عین حال به مهربانی و پاک‌دلی وی پی ببرد.

دقیقاً مانند داستان کتاب، در فیلم نیز، ورود دخترک به زندگی استاد بداخلاق، دریچه‌های جدیدی را به روی وی گشود که تنها در خیالاتش واقعیت داشتند؛ در حقیقت آن چند شبی که دخترک همراه وی بود، تغییرات زیادی را در دل او، خانه او و دیوارهای وجودش ایجاد کرد.

به نوعی خانه‌ی مرد، توصیفی از شخصیت کامل خود او بود که با آمدن دخترک، رنگین شد و روحی به خود گرفت و همان دخترک باعث شد که ایده فروش‌ کتاب‌های فاخرش، به ذهنش خطور کند.

وی با پشت سرگذاشتن گذشته، و فروختن کتاب‌هایش به دنبال زندگی در لحظه‌ی حال، و ساختن فردایی زیبا بود تا بتواند جایی برای چیزهای جدید بگذارد.

مرد داستان با بودن در کنار دخترک، شروعی تازه را در ذهن پروراند و با آن وجود که قرار بر پدیدار گشتن عشقی در بین آنان نبود، مرد دلباخته دخترک و زیبایی‌اش شده بود. این عشق، دید او را نسبت به شهر سردی که در آن زندگی می‌کرد عوض نموده بود.

در حقیقت عشق، قاعده و اصول زندگی محکم مرد را شکست و مردی مهربان که در لابه‌لای گچ‌ها و سیمان‌ها نفهته بود، نمایان ساخت. در فیلم بارها و بارها از شاعران متفاوتی شعرهایی به میان آمد که مرد به عنوان یک استاد ادبیات، شعرهایش را در اوایل بسیار سرد می‌خواند، اما هر چه به آخر داستان نزدیک‌تر می‌شویم، دلش نرم‌تر می‌شود و شعر‌هایش جان می‌گرفتند.

در مجموع بازیگران این فیلم به خوبی توانستند که به ایفای نقش خود بپردازند و فضای زمستانی، فیلم‌برداری‌های سرد و صداگذاری‌هایی که همه آنان نمایان کننده روحیات مرد بود، به بهترین شکل ممکن به تصویر کشیده شده بود.

موسیقی‌هایی که در این فیلم به کار برده شده بود بسیار گوش‌نواز بودند و قطعه‌ای که اختصاصاً برای این فیلم تنظیم و نواخته شده بود، حال و هوای فیلم را سنگین‌تر و بهتر می‌کرد.

با این حال، تماشای این فیلم در کنار مطالعه داستان اصلی می‌تواند ما را به درک بهتری از نشانه‌های نهفته در کتاب داستایفسکی برساند. درکی که کمک می‌کند معنای واقعی عشق حقیقی داستایفسکی را درک نمود که نه خودخواهی، بلکه آفریننده فداکاری و دلسوزی است.

همین است که مرد در آخر داستان، به خاطر رفتن دخترک، از او دلخور نیست بلکه ممنون دار اوست، حتی به خاطر لحظات خوشی که توانسته خیالپردازی‌های مرد را به واقعیت تبدیل نماید از دخترک تشکر می‌کند.

اگر بخواهیم داستان کتاب و فیلم را در یکی دو خط، خلاصه کنیم، شاید بتوان گفت:

در زندگی گاهی ما تنها نقش کسی را بازی می‌کنیم که باید شعله عشق کسی را زنده نگه‌دارد تا وی بتواند به آن شخصی که می‌خواهد برسد!!!

و البته که اینگونه عاشق بودن، دلی بزرگ و فداکار می‌خواهد.

به قلم کامیار ارباب زی


نقد و خلاصه کتاب شب های روشن

باور داشته باشید یا نه، همه ما در یک سنی، به نوعی اگزیستانسیالیست (Existentialism) می‌شویم.

اگزیستانسیالیسم یا همان هستی‌گرایی، واژه‌ای است با تفکرِ بی‌معنی بودنِ زندگی برای انسان، مگر اینکه خودِ انسان به آن معنا دهد. این  اصطلاح را با پوچ‌گرایی اشتباه نگیرید. پوچ‌گرایان در هر صورت زندگی را بی‌معنی می‌دانند اما اگزیستانسیالیست‌ها راهی برای بی‌معنی نشدن زندگی قائلند و آن معنا دادن به زندگی است توسط خودِ انسان. اگر در زندگی خود عمیق شوید، لحظه‌هایی را خواهید یافت که به این نتیجه رسیده‌اید که دیگر زندگیتان بی‌معنا شده، صبح‌هایی را خواهید یافت که دلیلی برای بیدار شدن و بیرون آمدن از رختخواب ندارید. زندگی را در یک لوپ تکرار می‌بینید. این همان جایی است که اگر انسان ضعیفی باشید احتمالا آرزوی مرگ می‌کنید و اگر کمی قوی باشید به دنبال بهانه‌ای برای زنده بودن و زندگی کردن می‌گردید. چیزی که همان معنای زندگی است. برای همین در اولِ نوشته به این اشاره کردم که همه ما، دید اگزیستانسیالیستی را تجربه کرده‌ایم.

با این مقدمه، شاید بتوان به راحتی، راوی و شخصیت اصلی داستان “شب‌های روشن” از “فیودور داستایفسکی” را درک کرد. فردی که با مردم نمی‌تواند رابطه برقرار کند، اما در عوض تلاش می‌کند که با هر چیزی در شهر، حتی آپارتمان‌ها حرف بزند، دل بدهد و قلوه بگیرد. شخصیتی که معلوم نیست چرا نام ندارد، هرچند شاید بتوان نام نداشتنش را هم، به همان دیدِ بی معنی دانستن زندگی ربط داد. مردی که شب‌ها احساس راحتی بیشتری می‌کند تا صبح‌ها. شاید اگر کمی بیشتر به این شخصیت دقت کنید، او را بهتر درک کنید. خواهید دید که حال و هوایش را در گذشته تجربه کرده‌اید.

از این موضوع که بگذریم، شخصیت بی‌نام و البته نه بی‌نشانِ داستان، فردی به شدت خیال‌پرداز است. او در رویاهایش غرق شده و انگاری در آخرِ داستان، به این نتیجه خواهیم رسید که ای کاش در همان رویاها و دنیای خیالیش سر می‌کرد و درگیر واقعیت زندگی با آن تلخی‌هایش نمی‌شد. اما داستایفسکی در جمله آخر کتابش، شما را از این اشتباه بیرون می‌آورد، جوری که به راوی حق می‌دهید که به زندگی واقعی هم گریزی بزند.

همان جا که می‌گوید:

خدای من، یک دقیقه‌ی تمام، شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

البته از شخصیت “ناستنکا” نیز نباید غافل شد، شخصیتی کاملا واقعی در دنیای راوی، که سعی دارد از اول تا آخر، با آن نوع زندگی و حرف‌هایی که در مورد خودش می‌زند، خواننده را مجاب کند که دختر ساده‌ایست. اما با همین سادگی، ضربه‌ی عمیقی را ناخواسته به راوی می‌زند و از حق نگذریم چنین ضربه‌های بزرگ را اغلب از ساده‌ترین افراد می‌خوریم. ناستنکا با سبز شدن ناگهانیش بر سر راه راوی، دنیای او را به هم می‌ریزد. او را با خود همراه می‌کند و از افکار دائمی‌اش دور می‌کند. پس از این که راوی، به شدت شیفته‌اش می‌شود، سر و کله‌ی عشقش پیدا می‌شود.

با توجه به اینکه بحث در مورد کتاب شب‌های روشن، تا کنون زیاد بوده، در این نوشتار سعی بر این بود که از زدن حرف‌های تکراری، اجتناب شود. با این حال شاید بد نباشد که در انتها، چند خطی هم به نامِ داستان بپردازیم. در روسیه به دلیل زیادی عرض جغرافیایی، شب‌ها مانندِ آغاز غروب، تا صبح روشن هستند. به این پدیده، “شب‌های سفید” یا “شب‌های روشن” می‌گویند. پس یکی از دلایل انتخاب این نام، اشاره به همین پدیده دارد. اما نکته‌ای دیگر آن است که مرد جوان در این داستان، چند شبی را پشت سر می‌گذارد که متفاوت از تمام عمرش است و باعث دگرگونی حال و احوال و زندگیش می‌شود. به همین خاطر، با توجه به دو دلیل مطرح شده، می‌توان گفت که نام داستان ایهام دارد و انتخاب بسیار خوبی، توسط نویسنده بوده است.

به قلم سیده هدی قاسمیان

وب‌سایت من
وب‌سایت من


لطفاً نظر خودتون رو با من در میون بذارید :)

داستایفسکیکتابفیلمنقدخلاصه
پسرکی هستم که اندک صدای دلنشینی دارد و قلمی هم در نوشتن آنچه در دل دارد؛ برای خواندن و شنیدن بیشتر به وبسایت پسرک سر بزنید http://kamyararbabzi.ir/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید