روزهای بعد از خدمتم را سپری میکنم، روزهایی که بعید میدانستم روزی موفق شوم ببینمشان.
اما اتفاقی عجیب در من افتاده. مثل موجیهای بعد از جنگ شدهام، با اینکه جنگ تمام شده ولی هنوز درگیرش هستم. فکر میکنم که هر لحظه امکان دارد که تلفنم زنگ بخورد و بگویند بیا اینجا فلان کارت به مشکل خورده و هنوز باید خدمت کنی!
این قضیه عجیب جدی شده، عجیب مرا درگیر خود کرده و نمیدانم تا کی ادامه خواهد داشت...
البته بگویم که با همین فکر و خیالها هم عجیب حالم خوب است. همین که دیگر آنجا نیستم حالم خوش است، همین که دیگر اسمهای نحسشان روی گوشیام نمیبینم باید خدا را شکر کنم.
هنوز کمی سردرگم پایان قضیهام و کیفور از حس خوش آزادی...