اردیبهشت 1399 در حالی که از لحاظِ روحی بسیار آشفته بودم و در دلِ خدمت و آمادهباش و ماموریتهای مختلف دست و پا میزدم، یک فراخوان نظرم را جلب کرد. اولین فراخوانِ روایتِ، در مجلهی داستانِ همشهری؛ مجلهی داستان را از زمانی که دانشجو بودم به توصیه یکی از استادانِ نمایشنامهنویسی پیگیری میکردم و حقیقتاً یکی از مجلات مورد علاقهام بود.
آن روزها همهی دوستانِ دورانِ دانشگاه درگیر کاری بودند، یکی در یک تیاتر مشغول بازی بود، یکی برای یک مجله مینوشت و خودش را برای چاپ کتابش آماده میکرد، دیگری در حال ساخت فیلم کوتاهش بود و من سرباز بودم! عمیقاً احساسِ عقبماندگی میکردم.
سعی کردم از آن روزها نهایتِ استفاده را ببرم و برایِ فراخوانی که دیده بودم، متنی فرستادم.
چندین روز بعد ایمیلی دریافت کردم مبنی بر اینکه داستانم باید تغییراتی جهت بهبود داشته باشد تا برود برای داوری و شاید چاپ. تغییرات را انجام دادم، دوباره و سهباره.
نهایتاً روایتم برای شمارهی 111 برگزیده شد و اولین چاپ اثرم را تجربه کردم. مجله که دستم رسید ده بار داستانم را خواندم و عمیقاً به خودم افتخار کردم.
همان روزها یکی از اعضای هیات تحریریه که انسانی بسیار شریف است (رامین سلیمانی) از من خواست تا به هیات انتخابِ آن بخش (روایت همشهری) بپیوندم و در انتخاب روایتها و داستانها همراهشان باشم.
پایانِ این همکاری با عوض شدنِ هیات تحریریه همراه بود و در این دوره، طیِ 15 جلد، از شمارهی 111 تا شمارهی 126، بسیار چیزها یاد گرفتم. با فضایِ انتخابی و داوری کارها و ادبیات بیشتر آشنا شدم، چندین و چند جلسه در باشگاهِ همشهری نقد و بررسی برگزار کردیم و در ادامه، شش قطعه از عکسهایم هم در این شمارهها به چاپ شدند.
همکاری با «داستانِ همشهری» جزئی از بهترین دستآوردها و افتخارات من بوده و همیشه به این موضوع میبالم.
#داستان_همشهری