امین علیزاده
امین علیزاده
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

غروب و بالای پشت بام

مثلِ خرگوشی که محو نور میشود، من هم محو بالایِ پشت بام بودم و غروبش. صبر میکردم تا غروب شود، گوشی را به همراه یک هدفون و یک بطری آب بر میداشتم و میرفتم بالای پشت بام تا یکی از فاز های مورد علاقه روزم را شروع کنم. غروب تا پاسی از شب. با شنیدن آهنگی از کلدپلی، پایین رفتنِ خورشید را جشن گرفته و فراگیر شدن شب را تماشا میکردم .

تمام مکالماتم در شب اتفاق می افتاد؛ از سر فرصت وُیس هایی پر میکردم که رستم تابِ گوش دادن بهشان را نداشت.

با عشق در تاریکی با این و آن صحبت میکردم، به دوستانی که سالها با آنها تماس نگرفته بودم تماس میگرفتم و از ریز ریزِ زندگی شان با خبر میشدم. از اینکه کسی نمیتوانست مرا ببیند و من اما دیگران را میدیدم لذت میبردم.

تمامی مردم توی کوچه و خانه های اطراف زیر پاهایم بودند و من آنها را زیرنظر داشتم ولی آنها روحشان هم از حضور من باخبر نبود.

در حین صحبت با تلفن به پنجره خانه ای چسبیده به پشت باممان سرک میکشیدم که دختر و پسری جوان که گویا تازه عروس و داماد بودند در آن مدام در حال رفت و آمد بودند، ولی از شانسِ من اطاقی که به آن دید داشتم انباری شان بود و در آن اتفاق قابل توجهی نمی افتاد.

خانه پشتی مان، چند طبقه پایین تر، پیرزنی هرشب، در شب های تابستان قلیانش را لب پنجره تراس کوچکش می آورد و شروع میکرد به دود کردن. با هر دو سه کام، سرفه هایی میکرد جگرخراش، ولی دست بردار نبود و به تنهایی دودش را میگرفت.

آن طرفِ خیابان در خانه روبروی زنی بود که هروقت او را در هر ساعتی از روز دیدم در حال آشپزی بود. اندامی برجسته و زیبا داشت، موهایش را بالای سرش جمع میکرد و عینکی با فریمی درشت به چشم میزد. در خانه های روبرو معمولاً پرده ها کشیده بودند و دید آنچنانی نبود، ولی گاهی مردی کچل و میان سال لب پنجره می آمد، پرده اش را کنار میزد و شروع میکرد به سیگار کشیدن و خانه مردم را دید زدن، و خبر نداشت که از همان اندک پرده ای که کنار رفته است خانه به هم ریخته اش تا ناموس در دید است.

بند و بساطِ بالایِ پشت بام رفتنم تا همین اواخر به راه بود، تابستان و زمستان هم نداشت؛ تابستان با تیشرت و شلوارک آن بالا بودم و زمستان با کاپشن و کلاه پشمی.

حتی وقتی دیدم یکی از خانه بغلیمان که از خانه ما یک طبقه بیشتر دارد در حال دید زدن من است از رو نرفتم و به بالای پشت بام رفتنم ادامه دادم و رفتم و آمدم.

حالا دلم جز آن پشت بام و غروبش، برای معین و سالار و آن خانه و آن محله هم تنگ شده. دیری هم نیست که از آنجا رفته ام ولی چه کنم؟ دل است دیگر. تنگ میشود.

غروبِ پشتِ بامِ خانه ای که برایم خاطره شد.
غروبِ پشتِ بامِ خانه ای که برایم خاطره شد.


غروبپشت بام
حرافیِ این ذهنِ بیش‌فعال.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید