بعد از مدّتها وقتی مینویسی حس عجیبی یقهات را میگیرد؛
انگار ایستادی جلوی آیینه و خودت را میبینی، خودت را میشونی و اجازه میدهی آن آدمی که درون سینهات نشسته کمی حرف بزند؛ دهانت بسته میشود و میروی توی ذهنت و دستانت باقی کار را به دست میگیرند؛
کتاب و در واقع اصلِ نوشتن و خواندن، با هیچ مدیوم رواییای قابل مقایسه نیست؛ مثل آدمی که لال است ولی از طریق انگشتانش حرف میزند، نوشته از دهان بر نمیآید، بلکه از درون بلند میشود و داد میزند؛ داستانی که میخوانی را به هیچوجه نمیتوانی با فیلمی که میبینی مقایسه کنی، مقایسهاش اشتباه است؛
در پروسهی خواندن متن را با تمام وجود درک میکنی و شیرهی ذاتی اثر را میمکی؛ ولی در دیدن، نگرش کارگردان به اثر را مشاهده میکنی؛ برای همین است که تقریباً هیچ اثر سینمایی و بصریای به خوبیِ تصویری که نویسنده آن را در ذهن تو به تصویر میکشد ساخته نشده؛ اگر هم کسی میگوید شده قطعاً متن را نخوانده یا زیادی به کارگردان و پروداکشن اثر وابسته است؛
داستان را زیادی بردم سمت هنر؛ همین از خودم شروع کنم؛ آدمِ درونی من مگر چقدر وقت حرف زدن در روز را دارد؟ گاهاً با خودم حرف میزنم ولی نوشتن بیشتر آن صدای واقعی من را به گوشم میرساند؛ حرفی که میزنم بیشتر نشخوار چیزهاییست که در طی روز تجربه کردهام یا شنیدهام ولی وقتی مینویسم بیشتر با خود درونیام ارتباط برقرار میکنم؛ خودم وقتی دست به قلم است زندهتر است؛
نوشتن جزئی جدانشدنی از من بود که زمان آن را جدا کرد؛ مثل خیلی کارهای دیگر که زمان میکند و وقتی متوجهاش میشوی که انجام شده باشد؛ من مینوشتم وقتی همسن و سالانم دنبالِ توپبازیشان بودند؛ من نقشه داشتم وقتی کسی به دو قدم بعدش فکر هم نمیکرد؛ ولی نشد که ادامه داشته باشد و نقشه کم کم از دستم در رفت؛
وقتی مینوشتم افکارم کف دستم بود و نقشهی زندگی پیش رویم؛ خیلی راحت تصمیم به انجام کارهای مورد نظرم میگرفتم و در مسیری که به سمتش بودم قدم میزدم؛ میدانستم حرکت بعدی چیست و چه چیزی لازم دارم؛ باید نگران چه چیزی باشم و برای چه چیزی اهمیت قائل بشوم و نشوم؛
ولی از وقتی نوشتن را رها کردم مدام سرگردانم؛ نقشه را نصفه نیمه برای خودم میکشم و گاهاً انقدر از انجام این کار خسته میشوم که تا به انجامش فکر میکنم ذهنم نقشه را عوض میکند؛
اما، اما؛ دیر نشده. به نوشتن برمیگردم چرا که دیگر برایم اهمیت ندارد چه کسی از نقشههایم با خبر بشود، چه کسی اثرم را بدزدد و چه کسی متنم را حتی اگر شخصی باشد بخواند؛ حالا که فهمیدم زندگی کسی برای کس دیگر آنقدرها هم مهم نیست راحت تر میتوانم خودم باشم؛