میو. میو. میو. میو. میو. میو. میو. میو. میو.
وقتی چیزی برای نوشتن به ذهنم نمیرسد دوست دارم میو میو کنم. این قضیه شاید عجیب باشد ولی در واقع حقیقت دارد. نصف کتاب ها و دفتر هایم در حال میو میو کردن هستم. میدانید؟ میدانم چه چیزی بنویسم ولی ذهنم که خیلی خیلی هم حراف تشریف دارد اولِ نگارش، قبل از اینکه حتی یک کلمه هم نوشته شود از من میپرسد :
- یادت هست فلانی چقدر قشنگ میخندید؟
نه اینکه گول خورده باشم ولی واقعاً برایم مهم میشود که رنگ موهایش چه رنگی بود. ایسنتاگرام را باز میکنم و چند مسیج آمده را میبینم. مهم نیستند، من دارم مینویسم، وسطِ نوشتن کدام نویسنده شریفی پیام های اینستاگرامش را چک میکند؟ سرچ میکنم اسمش را. و اسمش می آید روی صفحه. باز میکنم صفحه اش را. خیلی وقت است پست نگذاشته. عکس هایش را باز میکنم که تاریخ اولین پستش بر میگردد به سالهای اول دانشکده. روزهای اول که دیدمش، عکس های بعد برای ترم های بعد و چند عکس آخر را به گمانم بعد از دوران دانشجویی گرفته است. در همه شان زیباست. زیبایِ با وقار. نه سعی دارد زیبا به نظر برسد. نه سعی دارد شبیه این و آن باشد. خودش است. با یک خنده زیبا روی لبش. خنده ای که گاهی روی صورتش رشد میکند و تمام حس خوب خنده اش را از توی عکس به تو انتقال میدهد. غرق نگاه کردنش هستم. چرا به او مسیج ندادم؟ شاید از وجود من هم با خبر نباشد؟ نکند او هم از من خوشش بیاید؟ نکند او هم گاهی مرا چک کند؟ برایم مهم نیست. یادت هست آخرین باری که ابراز احساسات کردی چه شد؟ میمانم تا خودش بیاید؟ ولی اگر خودش خوشش نیاید چه؟ همین خیال، خیالِ بهتری ست. او خوشش نمی آید. همین جا تمامش کنم بهتر است. راستی همین میتواند داستانِ خوبی باشد برای نوشتن. پسری که تخم ندارد ابراز احساس کند. قشنگ میشود، نه؟
به خودم می آیم و به صفحه خالی جلوی چشمم خیره میشوم.
میو.
میو.
میو.
میو.