نقطه اصلی
نقطه اصلی
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

گم گشته

گم شدن به طور قوی نسبیه، گم شدن از مکان، گم شدن از زمان و یا گم شدن از جسم، تنها جزوی از گم شدنه، ما گم می‌شیم تا پیدا بشیم و یا شاید پیدا می‌شیم تا گم بشیم، اینطور به تکرار دست پیدا کردیم. بهتره جمع نبندم چون قصهٔ گم شدن منه نه شخص دیگه ای.

برای خودت یه مسیر مشخص می‌کنی و اهدافت رو برحسب اون مسیر می‌چینی، تمام تلاش و تمرکزت بر روی این مسیره، اشتباهی برای به وجود اومدن نیست و همه چیز عالیه تا اینکه اصل کار از بین میره، بله مسیر! این عجیبه که از آخرین پله به جایی می‌رسی که پله ای وجود نداره حتی. گم شدن محض، حالا این جزو کدوم گم شدنه؟...

توی رشته های خیالت چنگ می‌زنی تا شاید تار های مسیر رو بهم ببافی و برگردی به همونجایی که بودی، اما اتفاقی که می‌افته اینکه که اشتباها گره کور میزنی و دیگه نه مسیری می‌بینی و نه مقصدی، شرایط دو چندان بدتر می‌شه، فقط بویی از آینده به مشامت می‌رسه، زودگذره، خیلی زودگذر تر از اون چیزی که فکرشو میکنی.

وقتی توی یه مسیر جدید قدم می‌ذاری مقصدت کلا عوض می‌شه، گاهی دیده شده که ممکنه به مقصد بهتری برسی ولی خب احتمالش کمه. معمولا وقتی گم می‌شی همه چیز بدتر می‌شه و نه بهتر. سردته، تنت به شدت می‌لرزه، می‌ترسی، می‌خوای فریاد بکشی اما کسی صدات رو نمی‌شنوه و تنها داری حنجره خودت رو خسته می‌کنی.

شده حس خوب رو فراموش کنی؟ حس خوردن بستنی وسط ظهر تابستون؟ تو ذهنت شیرین و لذت بخشه اما هرچی بیشتر سعی داری مزش رو بفهمی کمتر متوجهش می‌شی. دیگه مزه نداره، دیگه حال نمی‌ده، شادت نمی‌کنه، شاید باید شادی رو جای دیگه ای پیدا کنی، اما هیچ‌جای دیگه ای نیست... تهش یه تلخی روی لب می‌مونه.

چی می‌شه که آدم مسیرش رو گم می‌کنه؟ تقصیر خودشه یا بقیه؟ یا شایدم یجورایی همه مقصرن؟ به نظرم ۲۰ درصدش می‌تونه متعلق به غرور باشه، آدم وقتی توی موقعیتی که هست احساس غرور می‌کنه ممکنه خیلی راحت اون موقعیت رو از دست بده، غرور سمه، ِغرور جهله، ِغرور مرگه! یجور شادیه، اما مثل شادی بعد از گل نیست، مثل شادی بعد از گله، تفاوت نتایجش زیاده.

گم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید