چند سال پیش با یکی از بهترین دوستانم یک همکاری پاره وقت رو شروع کردم. همکاریای که در نهایت موفق نبود، گرچه بعد از قطع همکاری دوستم کار رو پیگیری کرد و در یک بازه چند ساله بخشی از درآمد ماهانهاش رو تامین میکرد. خوشبختانه به خاطر پیشینه دوستیمون خدشهای به روابطمون وارد نشد.
من همزمان به صورت تمام وقت تو یک شرکت کار میکردم، خسته به خونه بر میگشتم و بعد از شام مشغول پیگیری همکاریم با دوستم میشدم. یکی از مشکلاتی که همیشه تو کار باهاش داشتم این بود که سوالهایی میپرسید که جوابهاش وجود داشت و وقتی از من میپرسید دوست داشتم سر خودم و خودش رو طوری به دیوار بزنم که دیگه چنین چیزی رو نبینم.
تعارفها رو کنار گذاشتم، بهش زنگ زدم و ازش خواستم قبل از اینکه سوالی از من بپرسه یک بار تو گوگل سوال رو جستجو کنه و این رو هم توضیح دادم که ما اونقدری خاص نیستیم که تنها کسایی تو دنیا باشیم که اکثر سوالهامون رو هیچ کس دیگهای نپرسیده باشه. با آرامش قبول کرد و بخش بزرگی از فشارهای همکاریمون کم شد.
بعد از گذشت ۷ سال از اون ماجرا چند ماه پیش روی تماس تلفنی ازم تشکر کرد که چطور عادت به جستجو زندگیش رو تغییر داد و خاطرهای برام تعریف کرد که چطور تونسته ماشین رو وقتی باطری ریموتش تموم شده روشن کنه.
در کنار تشویق و آموزش جستجو این نکته رو در نظر بگیریم که از هر سوالی فراری نشیم. گاهی نیازه حتی درباره [به ظاهر] سادهترین سوالها بحث و گفتگو کنیم.
صبح امروز چشمم به انیمیشن پت و مت خورد و این سوال برام پیش اومد که پت و مت برادر بودن یا گی؟ ;)
شاید در فرصتهای بعدی درباره سوالهای بیهوده هم بنویسم، اما قبلش دوست دارم از اینکه ما کجای این دنیا هستیم بنویسم.