اوایل هیچی نبودم، پوچ بودم
خالی از عشق
خالی از نفرت
خالی از هرگونه احساس
هیچی نمیدیدم جز تاریکی
کنترلی روی بدنم نداشتم، به تکامل نرسیده بودم.
نمیتونستم غذا بخورم و از راه های دیگه تغذیه میکردم.
توی خون و مایعات مختلف شناور بودم.
این دورانیه که کاملا فراموش کردم یا شاید اصلا تو ذهنم نبوده که بخوام فراموش کنم.
برای ۹ ماه تمام این اتفاقات تکرار میشد و هربار من به تکامل میرسیدم تا اینکه بدترین اتفاق زنذگیم افتاد و من به دنیا اومدم و روشنایی رو دیدم.
اما کاش به دنیا نمیومدم چون روشنایی رو دیدم اما عمق تاریکی رو هم دیدم.
عشق رو تجربه کردم اما نفرت رو هم تجربه کردم
کاش هیچ حسی نداشتم.
کاش تا آخر یا جنین میموندم یا وقتی به دنیا اومدم بزرگ نمیشدم.
روز تولد=بدترین اتفاق