ویرگول
ورودثبت نام
عزیزحسینی
عزیزحسینی
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

آملیا

"آملیا"


در غروبی که نور خورشید به دریا فرو می‌ریخت و امواج بازی می‌کردند، پاییز به آرامی وارد شد. بارانی خراشیده و روح‌بخش آغاز شد، هنگامی که قطرات آب، همچون اشک‌های آسمان، به زمین می‌ریختند. در یک شب حزن انگیز زیر نور کامل مهتاب موهای قهوه‌ای تو در آرامش در باد می‌پیچید و چشمان خاکستری ات مانند دریایی بی‌کران و پر از راز و رمز بود. تو با لبخندی غمگین بر لبانت به طور معمول از زندگی‌ ات خسته شده بودی .آنجا بود که ناگهان در دل تاریکی شب به فکر فرو رفتم ،گویی کسی از درون مرا به چالش می کشاند ،وقتی صدای فریاد تو ، دل تاریک شب را روشن نکرد ، گویی چنان خود را در طعمه دنیا دانستم که آهویی از هر چهار طرف در طعمه شیران باشد ،آنجا بود که با خود در خلوت زندگی رفته و سوالاتی از این قبیل که " تعریف من از زندگی چیست ...؟
آیا زندگی معنا و هدف خاصی دارد ، یا فقط یک سری اتفاقات رخ میدهد و ما باید به آنها پاسخ دهیم ...؟
از آن شب چیز زیادی به یاد ندارم ...
جز اینکه وقتی از روی صندلی کنار پنجره اتاقم بلند شدم تا به بالکن بروم و برای دوست داشتن هر نفس زندگی ، زیر باران خود را رها کنم ،می توانستم از پنجره بیرون را نگاه کنم و از ریزش باران که بر گونه های تو میزد و تو را شاداب میکرد لذت ببرم .
اما آیا خنده های بلند و بلند تو نماد خوشحالی و سر افرازی بود....؟
در شبی که شعاع های ماه ،پراکنده روی زمین می تابید و هوای تنهایی شب ،دل هر بشری را به ارمغان می آورد ،برای فرار از این تنهایی و حس شکست خوردگی باید به کجا می رفتم ....؟
باید به کجا می رفتی ....؟
در زیر اشک های جاری آسمان ، چشمانم را بستم و از هر دو طرف دستانم را باز کردم ،گویی که بخواهم کسی را در آغوش بگیرم ، تو آنجا بودی ،وجود داشتی
و من از آسمان تاریک شهر سوالی را پرسیدم " آیا زندگی هنوز زنده است ‌...؟
او جوابی به من نداد ...
با خود فکر کردم که شاید طغیان صدایم کافی نبوده است ...
بار دیگر بیشتر طغیان کردم ...
باز همان ،هیچ، هیچ ،هیچ ....
انگار از هیچ جاری شده بودم ، جواب تمام سوالات من هیچ بود .
توبا موهای قهوه‌ای آهنگین در تاریکی شب به تنهایی ایستاده بودی ، باران ناگهان شروع به قطع کردن کرده بود و قطرات آب، لطیف و سبک، به آرامی بر روی موهای تو فرو می‌ریخت. تو با چشمانی که مثل آفتابی درخشان که تابش زندگی را به اطراف می پاشید ،پر از اشک به آسمان نگاه می‌کردی و با خدای خود درد و دل می‌کردی .
خیره شدن در نگاه تو ، همچون گذر زمان در برابر ساحلی پایدار ، قلب من را در سجود افکار می برد.
تو شروع کردی ....
"خدای من،" به ناله‌ای آرام از درون دلت شروع کردی "درد زندگی، چرا اینقدر سخت است؟ چرا باید همیشه تنها باشم و این همه درد و زخم‌ها را تحمل کنم؟"
صدای بارانی که بر روی خیابان‌ها و پنجره‌ها می‌کوبید، به آرامی تو را می‌پوشانید. ماه که از بالای ابرها به تو نگاه می‌کرد، نور خود را به تو می‌انداخت، همچون یک دوست وفادار که در سکوت با تو بود .
تو ،با آرامشی که از باران و سکوت بر روی تو فرا می‌ریخت، ادامه دادی: "اما در این همه تاریکی، هنوز روشنایی را می‌بینم. امیدوارم و اعتقاد دارم که یک روز، این درد و زخم‌ها به پایان خواهد رسید. امیدوارم که زندگی، همانند باران، من را بارانی کند و زمین خشک و تشنه دلم را آبیاری کند."
تو ، در سکوت شب با خدای خود حرف می‌زدی و امیدوار بودی که یک روز، تمامی دردها و زخم‌هایت به پایان برسد و آرامش و شادی در زندگی‌اش جا بیفتد.
ناگهان ، وقتی چشمانم به چشمانت برخورد کرد ، طغیان عظیمی در آسمان قلب من رخنه کرد ، وقتی میگویم طغیان منظورم از آن طغیان هایی که تمام زیبایی ها و هر محدودیت ها را میشکند .


عزیزحسینی

عزیزحسینیباردیگر و باردیگرآملیاعاشقانه
🌱🤍 با کسی که دوست دارید ساعت‌ها حرف بزنید، چای بنوشید، او را از لابلای روزمرگی‌ها نجات دهید و نگذارید به همین سادگی بمیرد ‌ .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید