غم تلخ از دلِ مردانِ خاموش
ز هر سویی فریاد است و آغوش
در این خاکِ ستمدیده و زخمی
که هر لحظهاش آه است و بغضی
مردم، برادر، خسته و دربند
چشمانی به خون آلوده، لبهای از درد
نه رنگی از محبت، نه حرفی از حق
فقط فریادِ خاموش و دستی بر فرق
چرا این همه زخم بر جانِ افغان؟
چرا دستِ ستم بر گلویِ انسان؟
صدای گریههای کودکانه
میریزد چون سیل در دلِ خانه
ز مرزها حصاری کهنه از خون
سرهایی که بر نیزهها همچو ستون
کی میشود پایانِ این آزار؟
کی میرسد آرامشِ این دیار؟
نه خاکِ ایران از ما جدا بود
نه قلبِ مردم با کینهها بود
اما امروز این تیغِ بیرحم
زهرش به جانِ ما، قهرش در چشم
تا کی باید ظلم و کینه ببینیم؟
تا کی در سایهها از درد بنالیم؟
حکومتی که بر عشق دشنه میزند
بر برادریمان هم آتش میزند
ولی این درد هم روزی میشکند
و زخممان به قصهای بدل میشود
فردا روزی که دوباره بیفریاد
صدای دو ملت، همدل و آزاد
عزیزحسینی