ما بیست و چند ساله ها امتیازاتی داشتیم که عاشق به رخ کشیدنشون هستیم: فرصت های بیشتر و تجربه نسل قبل. نسل ما سرعت و تنوع و کارآیی رو به هر چیز ترجیح میده. این روحیه تو زمینه کاری هم بروز پیدا کرده، تا جایی که در صورتی که خودت نیروی کار متخصص باشی و نه صاحب کسب و کار، و چند سال متوالی یک جا مونده باشی ممکنه ازت بپرسن چرا؟ انگار رشد جز با برداشتن قدم های بزرگ و تغییرات ریشه ای دائمی ممکن نیست!
موفقیت و سخت کوشی یعنی همیشه در حال ریسک کردن و انجام یک کار دشوار باشی. منطقه امنی نداشته باشی و هر هفته به این فکر کنی که کسب و کارت و یا تخصصت داره دچار چه تحول های بزرگی میشه؟ و حواست به جا به جایی های میلیمتری پنیر خودت باشه!
بعدا دوست دارم درمورد این بنویسم که جو و فضایی راه افتاده که تشویقت میکنه خودت رو توی کار غرق کنی و هر چه زودتر!! به اوج توانایی کاری و حرفه ای خودت برسی. این روحیه با رقابت و دست آوردهایی مثل "جوان ترین کارآفرین" یا "جوان ترین مدیر" و ... بودن در بین اطرافیان خودت تغذیه میشه. کسی که دچار این روحیه است خیلی به پیشرفت آروم و در طی زمان اهمیت نمیده. ساختارها مدام باید در هم شکسته بشن تا "پیشرفت" محقق بشه. مگه نه...؟
باید خودت رو به قهوه ببندی، غذا رو از بیرون سفارش بدی، تو مسیر هم به جای گوش دادن به موسیقی تماس های کاری رو راست و ریس کنی، هر هفته و بلکه هرروز با آدم های "پیشرونده" و ایده های جدید سر و کله بزنی، با طبیعت و بچه ها و سالمندها کمتر در ارتباط باشی، و همه چیز رو با نهایت کارآیی پیش ببری تا .... حس کنی کافی هستی؟ تا بتونی موقعیتی که با سرعت عادی تو چهل سالگی بهش میرسی رو توی بیست و هشت یا سی سالگی به دست بیاری ... و تازه حس secure بودن پیدا کنی؟
اگه فرد توانمندی باشی اکثریت تشویقت میکنن کسب و کار خودت رو راه بندازی طوری که انگار کار کردن برای یه گروه اشتباهه. بعدا درمورد این روحیه "کارآفرینی" و ریشه هاش بیشتر مینویسم!
خیلی از دوست های من تا حدی یک جا بند نمیشوند که قرارداد بالای چهار ماه نمیبدند. بین خودمان بماند که من هم جزو همین دسته بودم! و وقتی مدت زمان آخرین قراردادم به شش ماه افزایش پیدا کرد واقعا حس خفگی و راکد شدن پیدا کردم و از خودم پرسیدم: یعنی برای این میزان از تعهد و برنامه بلند مدت آمادگی دارم؟
اما شاید بشه طور دیگه ای هم نگاه کرد: شاید هشت ساعت کار کردن در روز کافیه؟ شاید جلو نرفتن با حداکثر توان در یک جهت چیزی از ارزش انسان بودن کم نمیکنه؟ شاید لازم نیست با چالش های پشت سر هم خودمون رو به شخص ایکس یا ایگرگ یا همسن و سالامون ثابت کنیم؟
درسته درسته ما وضع زندگیمون خیلی معلوم نیست! پدر و مادر من تو این سن - بیست و چهار سالگی- تو مرحله متفاوتی بودند: خونه خریده بودند و بچه داشتند! چیزهایی که هنوز برای من قابل تصور نیست ، اما اونا مجبور نبودند همه چیز رو از ده سال قبل با استرس زیاد برنامه ریزی کنند. این فرق ما و اون هاست. اون ها با یه روند طبیعی تر این مراحل رو طی کردند، و فکر کنم استرس کمتری داشتند! من یک جوان مستقل هستم، و باید خودم از خودم مراقبت کنم. اگه نخوام تن به فشاری که میگه "به پیش برو!" بدم، باید یک شبکه جایگزین برای رفع نیاز هام پیدا کنم. برگشتن به عقب و کمتر کردن رقابت در عرصه کار شدنی نیست، اما شاید کم کردن استرس شدنی باشه؟ شاید "متوسط" بودن و نشکوندن شاخ غول قبل از بیست و هشت سالگی خیلی هم بد نیست؟
شاید بشه توی یک کار موند و ریزه کاری های اون رو یاد گرفت. کارهای ناتموم و بعضا کسل کننده رو سر و سامون داد و بین این روزها به انجام کارهایی که جوون های بیست و چند ساله در حالت عادی انجام میدن هم فکر کرد. به نظر من این کار سالم تریه! من توان اینکه پونزده ساعت در روز کار کنم و هرروز صبحونه کاری و قرار شام با آدم های جدید داشته باشم رو دارم، اما شاید فکر خوبی نباشه!
اینه که امروز من سعی میکنم با آدم های مختلفی که دوست دارم و به هم نیاز داریم زندگیمو شریک بشم. غذا و تفریح، گفت و گو، ورزش و .... حتی گاهی اوقات فرصت های شغلی رو به پیشنهاد دوستان قبول میکنم! و بله... چند سال در یک کار میمونم، و حس نمیکنم راکد شدم.