توجه : تمام سری پست های ژول ورنیسم، تماما بر پایه ی قواعد علوم نوین بشری است؛ لازم به ذکر استتمام نام ها، مکان ها، اتفاقات و هر آنچه می خوانید از یک فکر متخیل نشأت می گیرد اما هیچ گاه دیدگاه علمی را زیر پا نمی گذاریم.
در ابتدای سال 1383، سهراب زارعی، فردی بود که اولین درخواست استفاده از آزمایشگاه را به مدیران آموزشی خود ارائه کرد. منطقی بود که درخواست دانشجوی کم هوشی مثل او رد شود. او نزدیک به 8 ماه بود که در حال دوندگی برای در اختیار گرفتن بخش کوچکی از اتاق آزمایشگاه بود. با این که آقای زارعی توانسته بود برخی از دیگر دانشجویان را با تئوری خود متقاعد کند اما به دلیل مستند نبودن دلایل و افکارش و سوابق نه چندان راضی کننده ی تحصیلاتی، امکان دریافت تسهیلات دانشگاهی وجود نداشت.
او می پنداشت که بدن انسان هنگام از حالت تفکر منطقی و هوشیارانه خارج می شود و وارد بعد پردازش ناخودآگاه مغزی می شود؛ با این که عضلات به حالت نیمه فلج در می آیند اما با دیدن انواع خواب، اعصاب بدن به شکل مجازی، می توانند فرمان درد، خارش، تنگی نفس و حتی احساس مرگ را به مغز منتقل کنند. تفکرات آقای زارعی تا این مرحله کاملا صحیح بود و چیزی فراتر از درک بشر را ارائه نمی داد اما در ادامه ی این تئوری، به موضوعی اشاره می کرد که تا حدودی غیر ممکن و حتی غیر انسانی بود.
در تحقیقات نامنظم او اشاره شده بود که بین زبان تفکر خودآگاه و ناخودآگاه مغز تفاوتی وجود ندارد؛ حال اگر امکان تخلیه یا غیر فعال کردن واحد پردازش ناخودآگاه مغز مهیا شود، می توان در زمان خواب، هر محتوایی که بخواهیم را جایگزین کنیم. به طور مثال جایگزینی یک بازی ویدیویی با ضمیر ناخودآگاه مغز، ایدئولوژی بود که آقای زارعی به آن می اندیشید.
تصور این که انجام یک بازی شوتر با حجمه ی تیر اندازی و خون و درد در دنیای خواب، می تواند اعصاب را به صورت مجازی به کار بگیرد و تجربه ی بسیار نزدیک به دنیای واقعی جنگ را در خواب به ارمغان بیاورد، او را به وجد می آورد. آقای زارعی با خیال این که با این ایده می تواند دنیای گیمینگ را وارد بعد جدیدی کند، روز هایش را سپری می کرد. یک روز جمعه که بی هیچ نگرانی در خواب بود، از زنگ بی موقع گوشی اش از خواب بیدار شد و بی خبر از سرنوشت خود، به آن تماس جواب داد. تماس گیرنده خود را یکی از دانشجویان دانشکده ی هنر معرفی کرد؛ با این که هر دو در یک دانشگاه تحصیل می کردند اما تا به حال نه ملاقاتی داشتند و نه شناختی از یکدیگر. آقای زارعی کنجکاو بود که کسی که آن سمت خطوط ارتباط تلفنی است، چگونه او را پیدا کرده و چه دلیلی داشته است که صبح یک روز تعطیل، او را از عالم خواب به دنیای بیداری کشانده باشد.
دانشجوی بی نام و نشان هنر، خود را یکی از علاقه مندان به ایده ی نامکتوب آقای زارعی معرفی کرده بود و مدعی بود که پیروی افکار اوست؛ خود آقای زارعی نیز از این ادعا متعجب شده بود!