اینکه در روزگاری که انگشت شصت خیلی بیشتر از چشم حرکت میکنه برای خوندن ، من تصمیم گرفتم بنویسم برای خودم غریب هست.
شاید خیلی دیر ، هم برای من ، هم برای خوندن ، ولی امیدی هست و امیدی دارم که شرایط بهتر بشه
ولی امید دارم مثل شب های امتحان.
داستان اول
داشت عادت میکرد که مرد
توی فرایند راه اندازی کسب و کار ، از اونجایی که همیشه پیچیده ،تند و ناواضح حرف میزنم و به این صفت معروف توی خانواده و دوستان ، تصمیم گرفتم کارهایی بکنم برای نوآوری جدیدی که میخوایم انجام بدیم نیاز نباشه خیلی حرف بزنم ، و از اونجایی که وقت بسیار محدود چند ماه داشتیم برای موندن یا برگشت به ایران به خاطر فشار و استرس زیاد، خیلی از کار ها رو نمیکردم مثلا تلویزون دیدن ، یا شبکه اجتماعی چک کردن از اینها شروع شد رسید به وقت نداشتن به چیزهای دیگه ، از اون جایی که موقع استرس به بی اشتهایی شدیدی می افتم به این رسیدم که چرا باید اینقدر وقت برای درست کردن غذا بذاریم ؟
شروع کردم کمتر هم غذا خوردن ،و به جای اون از زمان استفاده کردن برای رکاب زدن با دوچرخه و مستند جمع کردن برای سرویس جدید ، تا جایی که جلوی همسرم خودم رو وزن نمیکردم.
و در عوض قهوه نوشیدن ، تا روزی نزدیک 1.2 لیتر قهوه فرانسه
اواخر اسم برنامه رو گذاشته بودم "پاور سیور مود" که کمتر انرژی مصرف کنم
مثلا ، مترو اگر میرفتم سریع می نشستم ، یا کوله پشتی رو از 10 کیلو کردم 4 کیلو
هدف ، بیشتر دیدن ،ثبت با دوربین
نتیجه داد ، مادر به همسر گفته بود محمد بیماری یا اعتیاد گرفته چرا اینقدر لاغر شده ؟
داستان دوم
فقط ، وقتی از وجودش باخبر میشی که اشکالی داشته باشه
تمام مشکلات یکهو با ارسال یک نامه در خونه حل شد ، اکسپت شد ، از مترو درومدم، همسرجان،نامه به دست توی خیابون به سمتم میومد که جواب مثبت رو فرستادن ، از خوشحالی ، از خوشحالی هم رو بغل کردیم ، رسیدیم خونه نزدیک 4 ساعت خوابیدیم.
پا شدیم ، بی اشتهایی، مشکل غذا خوردن، حالت تهوع ،مشکل تنفسی
همه چی خوب بود تا اینکه مشکل بلع پیدا کردم
دلم غذا نمیخواست ، هر روز میرفتم رو ترازو و باز وزنم داشت می اومد پایین ، نزدیک یک ماه 5 کیلو کم کردم، پیش تر ، تو باز دوساله نزدیک 18 کیلو کم کرده بودم ، می رفتم روی ترازو دوباره استرس ، دوباره استرس
صبح پا می شدم ، دوباره مشکل غذا خوردن، حالت تهوع ،مشکل تنفسی
تشخیص اول
سرطان دهان یا حنجره
روزها گریه همسر ، من چشم ها رو میبندم ، دکمه میوت کنترل تلویزیون میاد جلوی چشمام و اینکه با یک میکروفن چسبونده به گلو باید برم پرزنت کنم.
میگه : محمد تازه راه افتادیم محمد ، محمد دو روز فقط خبر خوب ؟؟ سهم ما این بود؟
تشخیص دوم
تحریک اپیگلوت
آب و آتش چیزی که به وجودش احتیاج داشتیم.
یاد جمله مدیر پروژه نگه داری ابر شبکه زیر ساختی می افتم: محمد ، محمد اگر به وجود چیزی پی بردی بدون توش یه مشکلی وجود اومده ، محمد تو نمیدونی این نرم افزار ، این شبکه اجزاش چیه تا یه جاییش کار نکنه اون وقت که شناخت شروع میشه یعنی مشکلی هست.
میرم ویکی پیدا و اپیگلوت رو پیدا میکنم و اینکه چرا میاد بالا توی دهن و سلام بر توی ای بهترین خبر ، بهترین عضو
داستان سوم
کتاب 33استراتژی جنگ
ناپلئون : مرگ هیچ است ، برای زنده بودن اما هر روز باید مرد
خودت رو در شرایط مرگ قرار بده و برو جلو انگار که اخرین روز ، امروز آخرین بود فردا هم آخرین روز
میگفت ناپلئون بعد از هر پیروزی به سختی مریض میشد ،این رو که میخوندم تازه از ایستگاه واترلو گذشتم به سمت خانه.
تصمیم گرفتم بنویسم انگار که آخرین روز