یک خواسته زمانی به نیاز تبدیل میشود که فرآیند نیاز سازی در مغز شخص تشریح شود. دوستی یا رابطه عاشقانه با جنس مخالف هم باید از روی داشتن یک نیاز باشد. اما برخی اوقات پیش میآید که روابطی برای رسیدن به خواسته A شکل گرفته میشود اما خواسته های دیگری هم به وقوع می پیوندد.
احساس تنهایی - نیاز های جنسی - بیان علایق - و سایر مواردی که میتوان بسته به هر شخصیتی تعریف نمود، میتواند یک دلیل برای شروع یک رابطه باشد. همین دلیل چهارچوب رفاقت ها را تعیین میکند. بنابراین بهتر است برای آغاز و یک پایان موفقیت آمیز از همان روز اول چهارچوب ها و قوانین طرفین بر ملا شود.
آنروز ها تیتان کنجکاو بود و رزی وارد زندگی او شد. از نیت رزی زیبا روی رمان عاشقانه ما خبر ندارم، اما تیتان را سالهاست که خوب میشناسم. شاید امروز در سن 36 سالگی یک فرد باهوش و زیرک و سیاستمدار باشد، اما آن روزها به گفته خودش ساده لوح ترین آدمی بود که وجود داشت.
گذر زمان و وقایعی که در زندگی هر شخصی رخ میدهد، شخصیت وی را تحت شعاع قرار میدهد.
دوست های همجنس تیتان، هر یک به دنبال روابط با جنس مخالف بودند. شاید این روزها بود که آزادی بیشتر از قبل شده بود و مانند یک ویروس در روزهای ابتدایی انتشار آن بودیم. تیتان در این صف جز آخرین نفرها بود و خیلی دیر داشت ویروسی میشد. اما شد...
اما جالبه بدونید اولین لحظه ورود رزی به زندگی تیتان بر خلاف خط پایانی مقدمه رمان عاشقانه هنوز به پایان نرسیدیم مربوط به اول مهر 1378 نیست! در واقع اولین قرار این دو، چند روز قبل از شروع مدارس است و حافظه تیتان فقط در حد یک تیتر از آنروز یاری میکند:
شخص دوم رمان عاشقانه ما هم آمد و داستان تیتان و رزی شکل گرفت. اینجا از خنده ها و گریه های تیتان و رزی برای شما خواهم نوشت. هر خط نوشته من، بیان خاطرات مرد عاشقی است که برایم تعریف کرده و من همچون تیتان از "رزی" خبری ندارم!
این یک رمان عاشقانه واقعی است و من نویسنده بدون هیچ تصرفی در واقعیت، از زبان شخصیت مرد این رابطه برای شما مینویسم (هر پنجشنبه این داستان منتشر خواهد شد)
رزی یک دختر لاغر و با قد معموآلی بود. چشمانی سیاه و با نگاهی مستانه. موهای لخت و قهوه ای که تیتان همیشه به سیاهی تشبیه میکرد :) لبانی سرخ و کمی کشیده و گونه های صورت رزی کمی استخوانی بود. شیطان و سر زنده ولی داغدار یک عشق خاموش در گذشته. فوق العاده باهوش و با سیاست اما در عین حال مظلوم و مهربان.
همانطور که گفتم اولین قرار تیتان و رزی در اواخر تابستان 1378 بود، اما تیتان همیشه از آن به عنوان یک قراری کوتاه قید میکند. تنها چند خط ساده کل خاطرات تیتان از آن روز است:
در این قرار کوتاه که شاید به واقع برای این رخ داد که هر دو میخواستند روی همدیگر را ببینند و اینگونه پیوند دوستی تیتان و رزی بسته شد.
اون روزها ارتباطات تیتان و رزی زیاد و مستدام نبود. برخی شبها فقط به انتظار در یاهو مسنجر برای آنلاین شدن و گهگاهی چت کردن با هم خلاصه میشد. آرام آرام تعداد حضور در این چت ها بیشتر شد. خیلی زود تبدیل شد به قرار های شبانه و آنهم فقط در چت یاهو. این روش شد یک عادت و تیتان هر روزش را به عشق شبها برای چت کردن میگذراند.
تابستان آرام آرام خودش را به پاییز رساند و اولین روز ماه مهر فرا رسید. شروع سال تحصیلی جدید. تیتان و رزی هر دو با کمی اختلاف سنی در یک مقطع تحصیلی بودند. تیتان در رشته ریاضی فیزیک و رزی در رشته تجربی و هر دو سال دوم دبیرستان را آغاز میکردند.
شب های تابستان و چت های آن روزها، سبب ایجاد یک عطش برای دیدار همدیگر شده بود. خب اونروزا قرار گذاشتن ها آسان نبود. اصولا دخترها سخت میتونستند از خونه بیرون بیایند. رزی هم از این داستان بی نصیب نبود و در خانواده ای زندگی میکرد که سخت گیری های خاص اون زمان را یدک میکشید. اما تیتان شرایط کمی آزادتری داشت ولی در هر صورت به دوست جدیدش وفادار ماند تا روز شروع مدارس
-من میتونم اول مهر ببینمت
-چطوری؟ بیام دم مدرسه؟!
-نه تیتان، روز اول مهر هنوز مدرسه ها شکل نگرفته، بیا دو تایی بپیچونیم
-برات شر نشه رزی!!؟؟؟
-نه بابا، اولین روز مدرسه کسی به کسی نیست، حضور و غیابی هم نمیشه، متوجه غیبت من نمیشن
-یعنی کل روز رو با هم باشیم!؟
-آره، مشکلی داری؟
-نه نه
-پس چی؟
تیتان با شنیدن حرف های رزی یجوری شده بود، هم خوشحال و هم یجورایی شوکه بود. رزی با تمام سخت گیری های خانواده اش، میخواست روز اول مهر رو کل مدرسه نره،، راستش رو میخواهید بشنوید! دلیل این بود که تیتان میترسید یه موقع براشون داستانی پیش نیاد. اما بالاخره اول مهر به مانند خواسته رزی فرا رسید.
-بیا سه را پیاله شمس آباد! ساعت 8 صبح
-سه راه پیاله کجاست؟
-بیا مجیدیه شمالی، از هر کی بپرسی سه راه پیاله، بهت میگه کجاست. احتمالا من رو بابام میرسونه مدرسه، اما من میرم تو و بعد از اینکه بابام بره میام بیرون، تا سه راه پیاله هم راه زیادی نیست.
-باشه، پس میبینمت.
به نظر شما تیتان شب اول مهر رو چجوری گذراند؟ نمیدونست این حس چیه اومده سراغش. وارد یک رابطه ای شده بود ولی نمیدونست از کدامین نیازش شکل گرفته است. خب اصلا با هم دوست شدید! تهش چی هست؟ بذارید ساده تر بگم، تیتان شاید عشق را نمیتونست معنی کنه، اما حتی هم نمیدونست این رابطه دوستی یعنی چی! فقط میدونست هم سن های خودش در این مسیر هستند. هر روز به دیدن دوستشون میروند و یا در قسمتی از مسیر مدرسه، همدیگر را همراهی میکنند.
من "اچ" هستم، نویسنده ای که کارم نویسندگی رمان نیست و این داستان واقعی عشق دو نفر است که پایانی دراماتیک دارد. رابطه ای که سالها بی پایان مانده است و هنوز بعد از قریب 20 سال به پایان نرسیده. داستان از زبان یک مردی است که اسمش در داستان ما تیتان نام دارد.
هر پنجشنبه این رمان منتشر خواهد شد و خوشحال میشم نظرات و نگاه های خودتان را برای من بنویسید.
از ابتدا بخوانید: رمان عاشقانه واقعی: هنوز به پایان نرسیدیم
قسمت بعدی: آه ای زندگی | هر شروعی پایانی دارد
از خواب چو برخیزم.... اول تو به یاد آیی!