طافی
طافی
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

اعجاز مهربانی

ساعت 4 و چهل و پنج دقیقه صبح است و هوای صبح، گرگ و میش.

گوشه‌ی دنج خانه کز کرده‌ام و رمان هرس را ورق میزنم. بیست صفحه بیشتر از آن نخوانده‌ام که حوصله‌ام را سر برد. کتاب را به گوشه‌ای انداختم. این نمیدانم چندمین کتابی است که شروع کرد‌ه و ناتمام رها کردم. ندایی در درون من پیچید: وقتی کتاب خواندن نیز من را به وجد نمیاورد دیگر ادامه دادن به این زندگی چه فایده دارد؟

ندانستم چه جوابی به او بدهم. فقط بین پتو بیشتر کز کرده و در کاناپه فرو رفتم. رنگ آسمان کم کم رو به روشنی میرفت. چندین روز بود دوست داشتم در طلوع آفتاب بیدار شوم و با دوچرخه به پارک بروم و از آنجا طلوع را به تماشا بنشینم. اما حالا که تا سحر بیدار بودم چه؟

با خود فکر کردم شاید بهتر باشد کمی رنگ هیجان بر زندگی‌ام بپاشم. شاید شما که این متن را میخوانید با خود بگویید دوچرخه سواری تا پارک و به تماشا نشستن طلوع فلواقع رنگ و بویی از هیجان ندارد اما باید بگویم دارد. حداقل برای زندگی بی‌هیجان و یک‌نواخت من دارد.

باری

لباسها را عوض کرده، یک بطری آب و کلید خانه را برداشتم و راهی شدم. دوچرخه را از حیاط بیرون بردم و در را با احتیاط بستم. سوار دوچرخه شدم و مسیری را تا سر کوچه پیمودم که متوجه شدم دوچرخه پنچر است. دوچرخه را برگرداندم در خانه و پیاده به سمت پارک به راه افتادم.

مسیری را طی کردم و در تلاش بودم رهگذری بیابم تا احساس امنیت خاطر پیدا کنم. صدمتر جلوتر مردی را با پیرهن مشکی دیدم. احساس بهتری پیدا کردم و قدمهایم را تندتر کردم. موزیک مدیتیشن پلی کردم و در حالی که با سرعت قدم میزدم در فکر فرو رفتم. به دو خانم جوان رسیدم و وقتی که از کنار یکدیگر رد میشدیم به هم صبح به خیر گفتیم. یک قانون نانوشته بین تمام کسانی که صبح زود به پیاده روی میروند وجود دارد و آن صبح بخیر گفتن به یکدیگر است. به نظرم این یکی از قشنگترین قوانین نانوشته بین بشریت است و باعث میشود انرژی صبح برای افراد سحرخیز و ورزشکار دوچندان شود.

دیگر به نزدیکی پارک رسیده بودم و کمی احساس اضطراب داشتم. همیشه بخشی از مغر من احساس میکند بدترینها قرار است برایش اتفاق بیافتد. وارد پارک شدم. دور دریاچه آن روی چمنها نشستم و طلوع آفتاب را تماشا کردم. چند مرد نارنجی و سبزپوش نرمش‌کنان از آن سوی دریاچه میگذشتند. چند عکس از طلوع خورشید گرفتم و در مسیر برگشت قدم برداشتم. به میدان رسیده بودم که یک پیرمرد با دوچرخه از کنارم رد شد. آرزو کردم او از آن دست پیرمردهای منحرف نباشد. کمی جلوتر رفتم. موزیک عمیق مدیتیشن پلی کرده بودم و عمیقا غرق تفکر بودم. ناگاه با صدایی به خود لرزیدم.

+دختر خوب!

به سمت صدا برگشتم. همان پیرمرد بود. هاج و واج و با تعجب به او نگاه کردم.

+خدا عمرت رو زیاد کنه. یه روسری بنداز روی سرت. خدا خیرت بده.

قبل از آنکه فرصت کنم چیزی بگویم رکاب زد و رفت.

در واقع اگر میماند هم هیچ جوابی نداشتم که به او بدهم. او با مهربانی به حریم شخصی من پا گذاشته بود. میتوانست نفرین کند. میتوانست توهین کند. اما تصمیم گرفته بود با مهربانی و لحن خوش تفکرات خودش را به من غالب کند. چیزی که من عمیقا نسبت به آن حساس و بی دفاع هستم، مهربانی‌ست. و چیزی که عمیقا در برابر آن جبهه‌گیر و جنگنده هستم زورگویی و تحمیل کردن عقاید خود به دیگران است. در آن واحد دو چیزی که من را همچون موم نرم کرده و همچنین مثل سنگ سفت و سخت میکند در برابرم قرار گرفت و من فقط توانستم به او با تعجب نگاه کنم و او خوشحال و راضی از امر به معروف و نهی از منکری که انجام داده است رکاب زد و رفت...


احساس امنیتحریم شخصیدوچرخه سواریکتاب خواندنزن زندگی آزادی
سلام من طافی هستم. توی وبسایتم در مورد کتاب، نویسندگی خلاق و نویسندگی تبلیغاتی صحبت می‌کنم. خوشحال میشم به وبسایتم سر بزنید. لینک وبسایت من: https://toffeewrites.ir/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید