۹ خرداد ۱۴۰۲
صبح ها، در سکوتِ این شهر، صدای پرندگانی است که نغمه شادی سر می دهند، آفتاب از مشرق طلوع می کند و از پنجره اتاق، با موهای طلایی خود صورتم را می نوازد، یک شب دیگر هم سپری شد آنهم در خاموشی و خواب.
شاید ساعت پنج صبح است، آرام به آن طرف تخت می خزم تا گوشی خود را پیدا کنم، که مطمئن شوم ساعت چند است.
زمان مفهمومی است انتزاعی ولی در عین حال واقعی؛ ساعت پنج صبح است، هنوز سه ساعت وقت دارم تا در محل کار حاضر شوم. اما وقتی آفتاب اعلام حضور می کند و پرده ی تاریک شب از صحنه تهران محو می شود، دیگر نمی توانم بخوابم.
آرام پنجره آشپزخانه را باز می کنم، از طبقه چهارم به آسمان نگاه می کنم، خوشحال می شوم که ۴ طبقه به آسمان نزدیک تر هستم. و بر می گردم و کتری آب را پر می کنم و بر روی شعله اجاق گاز می گذارم.
۱۵ دقیقه دیگر وقت دم کردن چایی اول صبح است.
بعد از کتری، باز دوباره سراغ پنجره آشپزخانه می روم، اینبار به زمین نگاه می کنم، شاید در عمل همانقدر که به آسمان نزدیک شده ام، همانقدر هم از زمین دور شده باشم. و این واقعیتی است غیر قابل انکار، اما من این فواصل را این چنین نمی بینیم، آسمان و هر آنچه که در آن است هنوز کوچک است و هیچ تغییری در اندازه آنها احساس نمی کنم، اما زمین، آنقدر از آن دور شده ام که ماشین پراید همسایه را می توانم با دو انگشت بگیرم. آنقدر همه چیز کوچک شده است که بعضی اوقات زانوهایم شل می شود.
زانوهایم شل می شود. چقدر دلم برای؛ برای این حس عجیب در موقعیت های خوش آیند تنگ شده است.
صبح دیگری است، آفتاب از مشرق تهران می تابد، و صورت های یخ زده مردم این شهر را گرم می کند، چشم هایشان را به زور می بندد تا اندوه کمتری را ببینند، بعضی اوقات پاک کردن مسئله، راه حل خوبی است.
شاید یکی از جملات معروفم که دوستان از من شنیده باشند این جمله باشد که:
قبل از حل یک مسئله، اول سعی کن صورت مسئله را پاک کنی.
خیلی از مسئله ها، ارزش حل کردن ندارند، گاهی انقدر درگیر مسائل بی ارزش می شویم که یادمان می رود، آفتاب از مشرق تهران طلوع می کند، فلکه های تهرانپارس را در می نوردد، و از برج های بانک صادرات و ملت بالا می رود، هیچ چیزی نمی تواند در مقابل پیشروی موهای طلایی آن مقاومت کند الا چشم های بسته!
آفتاب از برج های صادرات و ملت و تجارت و ... رد می شود، خیابان انقلاب را می پزد، و با این حال خیابان های کارگر جنوبی و شمالی برایش هیج فرقی با هم ندارند.
آفتاب در می نوردد و ادامه می دهد و در انتهای آنچه که انسان در جستجوی آن است غروب می کند. و چه بد که پنجره های اتاقم به سمت غروب تهران نیست. اما می دانم میدان آزادی جایی است که در نهایت این آفتاب در آن آرام میگیرد.