۲۷ تیرماه ۱۴۰۲
می پذیرم و ادامه می دهم!
آرام می نشینم بر لب جدولی در خیابان آزادی، سر جمالزاده؛ جهان آوار است. آدم ها شبیه هیچ چیز زیبایی نیستند،حتی لبخند هم زیبایشان نمی کند، و به من نگاه می کنند.
تازه از داروخانه بیژن آمده ام، کیسه را زیر و رو می کنم، در میان قرص هایم، دنبال ویتامین C ای می گردم که ربطی به نسخه ام ندارد، اما تنها دلخوشی آن لحظه است، تنها چیزی است که من را به اعماق نوستالژی پرتاب می کند.
نسخه پیچ می گفت این ویتامین C ایرانی است، خوب نیست، خارجی اش را ببر، اما نمی دانست که آنچیزی که من از این ویتامین C می خواهم اصلا ربطی به کیفیت و خواص ش ندارد، من همان آشغالی را می خواهم که مرا به ۷ سالگی م می برد، به زمستانهای سرد آذربایجان؛ به سرماخوردگی شدیدی که با تب بالا دست و پنجه نرم می کردم، به پنی سیلین های دردناکی که ساعت ۷ صبح باسنم نوش جان کرده بود. و تنها امیدم برای ادامه زندگی و تحمل تلخی هایی که هر ۸ ساعت یکبار باید می چشیدم، همین ویتامین C بود که مثل شوالیه می آمد و تلخی ها را می شست!
آه، نوستالژی! سیگاری روشن می کنم، نصف بطری آب معدنی را در جوی آب خالی می کنم، این ویتامین C آنقدر آشغال است که اگر کمی بیشتر رقیق یا غلیظ شود مزه شوری میدهد! سیگار را کج روی لبم گذاشته ام، یک چشمم را بسته ام که دودش وارد چشمم نشود، و نوستالژی خوشمزه ام را در بطری رها می کنم.
خوشحالم، چند دقیقه دیگر مزه ای مثل اسید مرا به اعماق یک خاطره پرتاپ می کند، خاطره ای که خیلی شبیه به امروزم است. خیابان سرد است و زمستان نفس گیر، اما این بار ریه هایم عفونت نکرده است، این بار روانم ... روانم!
بطری را سر می کشم، مثل مست ها لبخند می زنم و پایکوبی می کنم، می روم به اعماق نوستالژی، به چشم های نگران مادرم و بغض من به خاطر تب و لرزی که دارم. باز از نوستالژی ام سر می کشم، می خواهم آنقدر مست شوم تا به همان نقطه ای که تلخی ها را می شست برسم.
اما اینجا خانه نیست، اینجا جمالزاده است، این چشم هایی که به من نگاه می کنند، نه تنها نگران نیستند بلکه حتی من را قضاوت می کنند. و این ویتامین C ، تلخی جا مانده در ذهنم را نمی شوید.
چقدر حس بدی است آن لحظه که دمنوش نعنا و نبات مادر هم اثر نمی کند. چقدر حس بدی است.
نگاه متحیر و در عین حال ترحم انگیز نسخه پیچ را حتی بعد از ۹ سال، هنوز فراموش نکرده ام. اما امروز، روز بهتری است. مدتی است جهان رنگی است، گاهی رنگها دلشنین و زیبا هستند و گاهی تند و آتشین. بعضی اوقات هم سرد و بی روح.
می پذیرم، من همه تلخی ها را می پذیرم، برخی را می توانم حل کنم و برخی را نه! دلیل برخی را می دانم، برخی را نه!
من می پذیرم، و باید پذیرفت و ادامه داد. روزهایی جهان آوار بود، بی رنگ و سیاه و سفید بود. اما در میان این آوار ها باید ادامه داد، باید حرکت کرد، حتی به اندازه ویتامین C آشغالی که احتمال داشت تلخی ها را بشوید.