شکسته بود. پاهایش به سختی روی زمین کشیده می شد. گویی دیگه امیدی برای ادامه نداشت. حس کردم نیازمند کمک من است. رویش را به سمت من برگرداند. نگاهم کرد و خیلی آروم روی صندلی روبروی من نشست. بدون اینکه سوالی بپرسم و به صحبت دعوتش کنم، بسرعت گفت:
گفت: خسته ام، دیگه بریده ام. کم آورده ام. انرژی ام بسیار کم شده. همش کابوس می بینم. همش احساس پوچی و ضعف دارم. احساس می کنم آدمهای رفته، جلوی چشمانم هستند و به سمت من برمی گردند، بهشون می گم شما که زنده نیستید، فقط منو نگاه می کنند. این کابوس هرشب من است.
دارم الکی زندگی می کنم و قدرت هم ندارم که زندگی ام رو ول کنم و با دنیا خداحافظی کنم.
بهش گفتم: یعنی عین جسد زندگی می کنی؟ تا جاییکه زندگی ات تمام بشه؟
گفت: دقیقا درسته
بدون تامل گفتم: شبیه پرنده ای می مونی که در قفسه و تلاشی هم برای آزادی نمی کنه. فقط گهگاهی دوردستها در بیرون از قفس رو نگاه می کنه و طوریکه آرزوی بیرون رفتن از این قفس رو داره ولی نه جرأت پرواز داره و نه حتی توان پریدن.
گفت: چطوری از قلب من خبر داری؟
در جواب بهش گفتم: چون من در گذشته شبیه تو می اندیشیدم و حال تو را داشتم.
آهی از اعماق قلبش کشید. چشمان بی روحش را به من دوخت. چشمانش فریاد می زد که خسته است ولی دلش هوای بیرون از قفس را می خواهد ولی فکر می کنه چطوری؟ مگه می شه راهی دیگر رفت؟ اصن چه راهی؟ توانایی دارم یا نه؟
این حرفها، ذهن انسان قبل از تغییر است، بخاطر اینکه راهی جز زندگی کردن در درد و رنج، چیز دیگه ای نمی بینه. اصن راه دیگه ای بلد نیست و به ذهنش خطور نمی کنه. نه اینکه راهی نباشه، بلکه راهی نمی بینه و یا تعصب زیاد بهش اجازه نمی ده که راه دیگه ای رو ببینه و انتخاب کنه.
با احساس حاکی از درک کردن او نگاهش کردم و لبخندی نثارش کردم که احساس نزدیکی بیشتری با من بکند. حس و احوالات اکثر آدمها را می شناسم و با ویژگی های اونها عجین هستم. چون یادم نمی رود و نمی خواخم یادم بره که تمام ویژگی های نیک و بد همه انسانها در گذشته از آن من بود.
ازش پرسیدم: دوست داری خوب زندگی کنی؟
در چشمان بی روحش برقی از شوق دیدم ولی اندیشه ای نامعلوم و تاریک برای چند لحظه ای خاموشش کرد و با صدایی که از ته گلویش در می آمد، گفت: کی دوست نداره خوب زندگی کنه؟
گفتم اگه می خواهی خوب زندگی کنی باید ذهنت زیبا باشه، هیکل زیبایی داشته باشی. باید زحمت بکشی. هیچ گوهری بدون زحمت بدست نمیاد. باید بدونی که افکار گذشته ات که باعث شده تو به این حس و حال و فرکانس پایین برسی رو بشناسی و پاک کنی.
از نو بیاندیش.
از نو خودت را بساز.
از نو خشت خشت خونه ی زندگیت رو بساز و تلاش کن که بتونی هم خودت با آرامش زندگی کنی و هم چراغ راه دیگران باشی.
از خودت بپرس چقدر زجر کشیدی؟
چقدر آزار دیدی؟
چقدر در زندگیت دوست داشته نشدی؟
چقدر مسخرت کردند؟
چقدر بهت گفتند تو هوش نداری؟ پس حق انتخاب نداری. تو گول می خوری.
همه ی اینها به تو درس زندگی داد، شناخت داد، تجربه داد که لوس و ضعیف نیستی و می تونی دنیای خودت را بسازی. یادت نره که دنیای تو از زمانی که فکر کنی و بیاندیشی شروع می شود.
با اشتیاق ازم پرسید: می شه همه چی تغییر کنه؟ می تونم زندگیم رو بسازم؟ حالا با چی شروع کنم؟ اصن چطور شروع کنم؟
گفتم: شروع مسیر زندگی هر شخصی با دیگری متفاوته. هر آدمی بر حسب ویژگی شخصیتی، شرایط زندگی و موقعیتی که داره، مسیر زندگیش با آدم دیگه فرق داره. یکی با مدیتیشن شروع می کنه، یکی با شناخت باورها و گذشته ی سپری شده اش، دیگری با کتاب خوندن و یا پادکست گوش کردن. فرد دیگه ای با شکرگزاری، و یا ورزش سنگین مثل کیک بوکسینگ، دویدن ماراتن و شخص دیگه با یوگا .
دوباره پرسید: شما چه راهی را رفتی و چه راهی رو برای من پیشنهاد می کنی؟
پاسخ دادم: یادگرفتن قوانین جهان هستی و همگام و هماهنگ شدن با آن.
و دیگر اینکه قدرت کنترل همه چیز در دست توست و تو می تونی به هر چیزی که می خواهی برسی، البته اگه تصمیم بگیری و تلاش کنی که روح، روان، ذهن و جسمت را قوی کنی. پرسش های نفسانی را بشکافی و با روح پاک به سمت طبیعت اصیل خودت قرار بگیری.
با عصبانیت گفت: طفره نروید. من این چیزها رو نمی فهمم. صاف و پوست کنده برو سر اصل مطلب. بهم بگو از کجا باید شروع کنم؟