ویرگول
ورودثبت نام
فرزان حقیقی
فرزان حقیقیفرزان حقیقی، دانش‌آموز رشته علوم انسانی و نویسنده‌ی فانتزی است که از سال‌های کودکی وارد دنیای داستان‌نویسی شد و امروز با خلق جهان‌های تخیلی، تجربه‌های خود را در قالب نوشته‌های خلاقانه منتشر می‌کند.
فرزان حقیقی
فرزان حقیقی
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ روز پیش

مرگ فرامرز خان،فرزان حقیقی

مرگ فرامرز خان
مرگ فرامرز خان

فرامرز‌خان در اکثر مواقع به‌شدت خسته و کوفته بود و دلش می‌خواست یک‌جا دراز بکشد و یک استکان چای بخورد. اما نمی‌توانست؛ باید اول نمازش را می‌خواند. خانه‌اش در یکی از کوچه‌های شهر شیراز بود، اما من نمی‌دانم کجا.

همهٔ اهلِ خانه تحملِ دوریِ او را نداشتند. او مردی بود که صبح حوالی ساعت پنج بیدار می‌شد، کل آشپزخانه را می‌گشت تا یک قابلمه پیدا کند و برود آشِ سبزی بخرد. پیراهن چهارخانه‌ای به تن می‌کرد و جز آن چیزی نداشت؛ همراه با یک شلوار پارچه‌ایِ خاکستری‌رنگ.

***

آن روز صبح همان لباس‌ها را پوشید، عینکِ بنددارش را که روی طاقچهٔ گچی بود به گردن انداخت. سکینه‌خانم، همسر مسنِ او، مثل خودش بود. آن‌ها یکدیگر را بسیار دوست داشتند و کلِ زندگی‌شان را با عشق پر می‌کردند.

سکینه‌خانم متوجه شد فرامرز‌خان به‌شدت بی‌قرار است و در همان هیاهو دنبال چیزی می‌گردد که آن را نمی‌یابد. او روی تشکِ کنارِ فرامرز دراز کشیده بود. تشکی که در میانهٔ سالن قرار داشت.

سکینه‌خانم آرام نشست، شالش را روی سرش انداخت و از تشک برخاست. فرامرز‌خان در اتاق مشغول گشت‌وگذار بود.

سکینه‌خانم به سراغش رفت. در نگاهِ اول، بی‌قراری را در تمامِ اعضای بدنِ فرامرز دید.

سکینه‌خانم پرسید:

«آقا فرامرز، چی شده؟ چرا این‌قدر بی‌قراری؟»

فرامرز دست‌های لرزانش را از کمدِ چوبی بیرون کشید و گفت:

«می‌گم سکینه جان، تو این دفترچهٔ دکترم رو ندیدی؟»

سکینه‌خانم بی‌درنگ آمد و همان کمدِ چوبی که فرامرز در آن جست‌وجو می‌کرد، گشود. پس از اندکی جست‌وجو دفترچهٔ دکتر را به او داد. فرامرز گفت:

«خیلی خب! ببین سکینه‌خانم، بچه‌ها رو بیدار کن. می‌خوام برم دکتر، وقتی برگشتم آش‌م رو می‌گیرم.»

سکینه پرسید:

«آقا، بی‌قراری؟ چرا چیزی نمی‌گی؟ دکتر برای چی‌ست؟»

فرامرز لبخندی کوچک و گذرا زد، سپس گفت:

«هیچی خانم، طوریم نیست؛ فقط یه کمی دستِ چپم درد می‌کنه. ولش کن، کو قابلمه؟»

سکینه گفت:

«رو کابینت گذاشتم. جانِ سکینه، طوریت نیست؟»

فرامرز گفت:

«گفتم که هیچی، قربانت برم. برو بچه‌ها رو بیدار کن، برو عزیزم، برو.»

حاجِ فرامرز آمد و در عمارت را گشود هوای خنک صبح گاهی بر اورنگ نیلی آسمان می وزید واز آن دور ها روزنه های طلوع آفتاب به چشم می خورد که گویی برخی از ابر ها را سرخ فام نموده. یا کریم ها اندک اندک آواز خواندن را آغاز می کردند و گنجشک ها همهمه ای گسترده میان شاخ و برگ درختان انجیر عمارت راه انداخته بودند

در آن هنگام فرامرز خان حیاطِ گسترده عمارت را پشتِ سر گذاشت و رفت. دمِ‌ظهر بود که از طرفِ بیمارستان به خانه تلفن کردند. سکینه‌خانم آرام‌آرام به طرف میزِ تلفن رفت. وقتی گوشی را برداشت، پرستار با لحنی سرد گفت:

«آیا منزلِ آقای نیک‌سیرت است؟»

دست‌های سکینه‌خانم لرزید و صدایش هم ناپایدار شد؛ انگار زمین‌لرزه‌ای در جانِ او رخ داده باشد.

گفت:

«بله... جانم، چی شده؟»

پرستار ادامه داد:

«دقایقی پیش آقای نیک‌سیرت روی یکی از صندلی‌های بیمارستان بی‌هوش شدند و... تسلیت می‌گویم.»

گوشی از دست‌های پیر و چروکیدهٔ سکینه‌خانم افتاد.

پایان.

شیرازعشقزندگی
۴
۰
فرزان حقیقی
فرزان حقیقی
فرزان حقیقی، دانش‌آموز رشته علوم انسانی و نویسنده‌ی فانتزی است که از سال‌های کودکی وارد دنیای داستان‌نویسی شد و امروز با خلق جهان‌های تخیلی، تجربه‌های خود را در قالب نوشته‌های خلاقانه منتشر می‌کند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید