چرا کارگردان بزرگی نشدم؟
بعضی از آرزوها تا ابد در عظمت یک خیال باشکوه در گوشهای از قلب ما به عنوان یک نیاز ابدی به جاودانگی باقی میمانند. همانقدر نیکو، همانقدر مطبوع تا به عشقشان زنده بمانیم.
به تقریب، همین ده سال پیش بود. سر جلسه آزمون دکترا به سرم زد و بالاخره به سیم آخر زدم. دیگر تحمل جبرِ ریاضی و قضیههایش را نداشتم. دفترچه سوالات را باز نکرده تحویل دادم و بیرون زدم. مانند اسیری از بند رهیده و به موطن رسیده، در ذهنم به سوی آرزوهایم میدویدم. چند روز بعد هم دفترچه کنکور سراسری را گرفتم و رشته هنر ثبت نام کردم. اطرافیانم همه بهتزده پر از نصیحت و بازخواست، من اما بیاعتنا و پی اثبات.
حداکثر پنج ماه فرصت داشتم، از کنکور هنر مطلب زیادی نمیدانستم. دلم به دروس عمومی قرص بود. پایه قویای داشتم و احتمال میدادم، جبران ضعف و نقصان دروس تخصصی را برایم میکنند. صبحها خیلی زود از خانه به سمت کتابخانه بیرون میزدم. محیط کتابخانه مملو از بچههای کنکوری بود. گشتم ولی هنری بینشان ندیدم. بعضیها بکوب میخواندند و عدهای هم در تلاش برای دور زدن والدین وقت به یاوهگویی میگذراندند.
تا ظهر مشغول دروس عمومی میشد و عصرا میافتادم به جان کتب تخصصی که دنیایی جدید و کاملن متفاوت از تجربیات و شیوه قبلی درس خواندنهایم بود. ذهنم سالها برای ریاضی تربیت نظامی شده بود و هیچ زمینهای از خلاقیت و آزادی هنری نداشت.
نتایج که آمد عرش را سیر کردم، جزو پذیرفتهشدگان مرحله اول رشته سینمای دانشگاه تهران بودم. همان که سالها میخواستم و رویایش را داشتم. حالا مانده بود قدم آخر. باید میرفتم آزمون عملی. پرس و جو زیاد کردم ولی اطلاعات خاصی درباره نحوه این مصاحبه دستگیرم نشد، جز اینکه درباره نمایشنامه فیلم و کتاب میپرسند. دو تا نمایشنامه از چخوف خواندم چندتا فیلم خوب دیدم با نقد و تحلیل و سایر اطلاعات وابسته!
راه افتادم و قطاری که باید شش صبح میرسید، رسید ولی دو ساعت زودتر. رفتم قسمت اغذیهفروشی ایستگاه قطار. گرسنه نبودم ولی باید وقت میگذراندم. دم صبح هیچکس آنجا نبود. جز صاحب چایخانه، که سماورش جوش و چرتش سنگین بود. پسری هم کمی آن طرف تر گیتار میزد و خوب هم میزد. نیم ساعتی نشستم. دلهره امانم را بریده بود او همچنان میزد که من دربست گرفتم و دم دانشگاه تهران پیاده شدم. پنج صبح بود و مصاحبه ساعت هشت. راه رفتم، نشستم، ایستادم، قدم زدم و در همه حال رویا و آرزو، امید و هدف را به هم گره زدم. تصور رسیدن کردم. خیال موفقیت کردم.
بالاخره سردر دانشگاه باز شد. چندتایی دیگر هم رسیده بودند. تابلو و بنر را از قبل نصب و راهنمایی بدخلق هم آنجا بود. کمی مستقیم، اولین ساختمان دست راست از در اصلیاش نه، ساختمان را دور بزنید و از در کوچک سمت راست داخل شوید از پلهها بروید بالا. سر جمع بیست سی نفری بودیم. گروه گروه شدیم، بعد تک به تک، گفتند در راهرویی منتظر بمانیم. از این اتاق به آن اتاق. مقابل این استاد. کنار آن استاد. یکیشان از کتابهایی که خوانده بودم پرسید. دیگری گیر داده بود که: «چرا در این سن؟». مسن جمعشان، هاج و واج میگفت: «کارشناسی ارشد ریاضی؟» خانمی هم خواست اتود بزنم. جا خوردم منتظر سوال کارگردانی بودم نه بازیگری. آخر سر هم خداحافظی و گفتند خوش آمدی. خیلی واضح. منظورشان خداحافظ برای همیشه بود نه خیر مقدم گویی.
آن چیزی نبود که تصورش را داشتم. سن، مگر عدد نبود؟ جبر، مگر جرم بود؟ احساسم میگفت مطلقا به آن جماعت فانتزی تعلق ندارم. از دور هم مشخص بود. بین آنها وصله ناجوری بودم. ذهنم صدای احتمال و آنالیز و هندسه میداد. همانقدر چند ضعلی منتظم، همانقدر منطقی و استدلالی. بدون هیچ ذوق و قریحه هنری.
انقلاب را بالا و پایین کردم. این بار بدون هیچ رویایی. همهاش را در همان ساختمان دست راست، بالای پلههایش گذاشته بودم. به دنبال مسیر جدیدی بودم. چند کتاب فیلمنامهنویسی خریدم. در همان یکی دو ساعت فهمیده بودم بدرد نوشتن بیشتر از کارهای دیگرِ ساخت فیلم میخورم. قطار تاخیر داشت. کمی دنبال پسر گیتار زن گشتم. چه خوب میزد. عجله کجا را داشتم که صبح به آن زودی از اینجا رفتم. عجله تحویل دادن آرزوهایم؟ یا تغییر درونمایهشان را؟
شاید گیتار زن هم مسافری بود. رویایی داشت. لعنتی چه خوب هم میزد. یک کتابفروشی هم در ایستگاه بود کتاب سالهای سگی را آنجا خریدم و کز کرده به کنج قطار خزیدم. با صدای ترق و تروق قطار کتابهای فیلمنامهنویسی را ورق میزدم، میدانستم سهم من از کارگردانی بلیط رفت و برگشت قطاری بود و شنیدن صدای گیتاری و همین سالهای سگی.
بعضی رویاها با وجود تلاش مستمر سهم ما نیستند. من اما در زندگیم از هر چه پشیمان بشوم از آن تلاش چهار ماهه از آن سفر، از آن مصاحبه و از آن شکست متاسف نیستم چون تنها سفر من با آرزوهایم بود.
طوبا وطنخواه