امروز صبح به محض باز شدن چشمام از خواب، قبل از هر چیز تمام کارهایی رو که امروز باید انجام می دادم، یکی یکی تو ذهنم مرور کردم. تصمیم داشتم کمی زودتر از جا بلند بشم، هشت و نیم یا نهایتا نه صبح ایده آل به نظر می رسید. احساس خستگی می کردم، نگاهی به ساعت انداختم، 8:35 بود، باید بلند می شدم، نتونستم، کمی با گوشیم بازی کردم، کمی با دوستم چت کردم، تو جام هی جا به جا شدم، تا اینکه وقتی دوباره به ساعت نگاه کردم 9:45 بود. بیش تر از یک ساعت از زمانی که تصمیم به بلند شدن گرفته بودم می گذشت، یک ساعتی که توش نه خوابیدم و نه کارایی رو انجام دادم که از قبل قصد انجامشون رو داشتم، خوردن صبحانه، دوش گرفتن، کشیدن جاروبرقی.
صبحانه خوردم، دوش گرفتم، خونه رو جمع و جور کردم. ساعت گوشی 12:30 رو نشون می داد. با خودم فکر کردم که خب با کدوم کار شروع کنم، تمرین زبان یا کار روی مقاله م، هر دو به یه اندازه برام مهم و می شه گفت جذاب هستن، با این حال میلی برای انجامشون نداشتم، دلم نمی خواست انجامشون بدم، انگار هنوز برای شروع زود بود. روی کاناپه جلوی تلویزیون دراز کشیدم و مشغول تماشای فیلم شدم، احساس خواب آلودگی داشتم، آخرای فیلم بود که چشمام سنگین شدن، نمی خواستم بخوابم، کلی کار داشتم، دوباره چسبیده بودم به جام، بالاخره خودم رو راضی کردم که فقط در حد نیم ساعت و اونم در حد بستن چشمام باشه، یک ساعتی همینطوری بودم، بین خواب و بیداری، اما دوباره نتونستم بلند بشم، تا اینکه در نهایت با یه حس عذاب وجدان به خواب رفتم.
چشمام رو که باز کردم ساعت رو دیوار بیست دقیقه به سه رو نشون می داد. کسل بودم. تصمیم گرفتم بعد از خوردن چای یا نسکافه، چیزی که خواب رو از سرم بپرونه و سرحالم بکنه، زبان بخونم. نسکافه م رو خوردم، سرحال شدم، اما حتی برای باز کردن کتاب زبان هم میلی نداشتم، می خواستم. نمی تونستم. عذاب آور بود. دوباره فیلم گذاشتم و همزمان با خوردن ناهار مشغول تماشا شدم. ساعت 5:20 دقیقه بود که فیلم رو نصف و نیمه رها کردم. احساس بدی داشتم، تا 12 شب که بخوابم، کمتر از هفت ساعت وقت داشتم و هنوز هیچ کدوم از کار هایی رو که قرار بود انجام بدم حتی شروع هم نکرده بودم.
نیم ساعت موزیک گوش کردم و تا ساعت شش عصر منتظر موندم. استرس به سراغم اومد. کمی احساس ترس داشتم، ترس اینکه امروز تموم بشه و من هیچ کاری نکرده باشم. 6:15 شد و من بالاخره کتاب زبانم رو باز کردم. بعد از خوندن دو صفحه از کتاب زبانم، 19:30 بود که احساس کردم نیاز دارم دراز بکشم. دراز کشیدم با گوشی بازی کردم و دوباره به دوستم پیام دادم. میوه خوردم. بالاخره ساعت نه لپ تاپ رو روشن کردم. کمی تو یوتیوب چرخیدم، و بالاخره نه و نیم بود که فایل مقاله م رو باز کردم و یه نگاهی بهش انداختم. بیش تر از بیست دقیقه طول نکشید که فایل رو بستم. برای اون روز کافی بود، میلی به ادامه ش نداشتم، با خودم گفتم در عوض فردا زود تر بیدار می شم و در حالی که سرحالم ادامه ش رو انجام می دم. شام خوردم و الان که دارم این متن رو می نویسم ساعت پنج دقیقه از نیمه شب گذشته. قرار بود برای امروز بیشتر از نصف متن مقاله رو بنویسم، یک یونیت از کتاب زبانم رو بخونم و دو تا مقاله هم داشتم که باید می خوندم. امروزم هم مثل خیلی از روزای دیگه م اون طوری که دلم می خواست نشد. احتمالا با عذاب وجدان تو رخت خواب می رم و برای آروم کردنم، با خودم قرار می ذارم که فردا زود تر بیدار بشم و ادامه ی ماجرا.
من یک "به تعویق اندازنده ی کارها"هستم. یک Procrastinator. شاید بشه "اهمال کار" ترجمه ش کرد. آدمی که اغلب " بالاخره " کارهاش رو انجام می ده و گاهی حتی انجام نداده رهاشون می کنه. آدمی که فکر می کنه تنبل و بی اراده ست چون نمی تونه کارهاش رو اونطور که براشون برنامه ریزی کرده پیش ببره، به خاطر همین تقریبا همیشه با یه احساس عذاب وجدان مزمن کلنجار می ره و وارد سیکل معیوبی از عذاب وجدان و کارهای به تعویق افتاده ش می شه.
می خوام بنویسم و نوشتن رو با موضوعی شروع کردم که خودم درگیرش هستم، مشکلی که قصد دارم راجع بهش مطالعه کنم و ازش بنویسم. یقین دارم که مطالعه و نوشتن از این مشکل زندگیم می تونه راه مفیدی برای خلاصی ازش باشه.
تو یادداشت های بعدی بیش تر به Procrastination می پردازم.