Mahmoudi
Mahmoudi
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

امروز، آخرین روز زندگی من است.

گفتنش هم ترسناک است. کل عمر یک طرف، امروز یک طرف. شاید فکر کنم کاش همین امروز را هم فرصت نداشتم. و اصلا صبح از خواب بیدار نمی شدم. دقیقا نمی دانم چه باید بکنم. فکرهای زیادی از ذهنم می گذرد. اول باید از آشوب ذهنی خود اندکی بکاهم. و سر و سامانی به احساسم بدهم. می خوام کل روز گریه کنم و عزیزانم را در آغوش بگیرم. یا اینکه می خواهم از ترس جلوتر از موعد خود بمیرم. حلالیت بطلبم. همه آنچه را در دلم مخفی نگه داشتم، بیرون بریزم. می خواهم از همه آن هایی که آگاهانه من را آزردند، گله کنم. یا اینکه ترجیح دهم طعم واقعی زندگی را یک بار دیگر بچشم. این یکی برایم خوشایند تر است. ترسم را کم می کند و به من آرامش می دهد. به خورشید نگاه کنم گرمی خورشید را روی پوست خود احساس کنم. بوی باران و بوی نان تازه را عمیقاً استشمام کنم. خاک بازی کنم. روی کوهی بروم و پایین را ببینم. به زندگی مورچه ها به پرواز پرندگان نگاه کنم. کتاب هایم را ورق بزنم.لباس هایم را بپوشم. بلند فریاد بزنم. زیر دوش آب گرم ساعت ها بایستم. در خیابان بی هدف بچرخم. به بچه های که به من نگاه می کنند، لبخند بزنم. از بالای تپه ای طلوع خورشید را ببینم. اینها همه چیزهایی نیستند که من از زندگی می خواستم. و شاید دردآور باشد که عمری از آن ها دور بودم و شاید بی تفاوت بودم. ولی می خواهم طعم ها، بوها، احساس ها و منظره های که به من یادآوری می کردند که انسان هستم در ذهنم بمانند. می ترسم دیگر هیچ وقت آنها را تجربه نکنم.

برای همین دردآور است که انسان از آخرین روز زندگی خود آگاه باشد. بهتر است فکر کنیم هر روز شاید آخرین روز زندگی ما باشد. ولی از آن جایی که ما تمایلی به فکر کردن به مرگ نداریم. همیشه فکر می کنیم همچنان فرصت زندگی داریم‌. ولی افسوس که نداریم.

چیزی که مرا نکشد قوی ترم میکند. راهی به جز رسیدن به آرزوهایم ندارم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید