Mahmoudi
Mahmoudi
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

گاهی می پرسیم چرا من؟

با حالتی آشفته وارد شد از دیدنش خوشحال نشدم لبخندی به لب داشت ولی لبخندی تلخ بود.

هر چقدر سعی داشت آنچه در درونش می گذرد. روی صورتش به نمایش نگذارد نمی توانست و یا اینکه جلوی من نمی توانست. هر لحظه در دلم آشوبی در جریان بود و دلم نمی خواست جریان پیش آمده را عنوان کند. برایش چایی ریختم و از در و دیوار گفتم از دوستانم گفتم. فیلمی که پخش می شد را توضیح دادم. از استرس دستم می لرزید هر چه سعی می کردم آنچه در زیر نقاب های ما در جریان است را فراموش کنم مغزم بیشتر به سمتش جذب می شد. نمی توانستم کنارش بشینم همه دردهایش را در وجودم حس می کردم پا شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. دوست داشتم خودش موضوع رو وسط بکشد. بالاخره سکوتش شکست نتوانستم نگاهش کنم. خودم را مشغول ظرف شستن کردم اشکم جاری می شد ولی سعی می کردم صدایم تغییر نکند. نمی دانم متوجه شد یا نه ولی فرقی هم نمی کرد چون می دانست من از این موضوع رنج می کشم. وقتی بدانی فقط خودت هستی که اوج درد و آینده پیش رو را می دانی عذابی ابدی همراهت هست که اجازه نمی دهد در شادترین لحظات غمی وجودی رهایت کند.

تو می گویی چه کنم.

فعلا فقط زندگی آینده را نمی توان پیش بینی کرد.

ولی وقتی دکتر قاطعانه به من آن حرف را زد من می توانم پیش بینی کنم.

اگه زنده نباشم.

به سمتش برگشتم. اگری وجود ندارد حتما زنده می مانی.

من ... بی خیال تو راست می گی زنده می مانم تا .... راستی تا چه کنم.

بیشتر برای مرگ برنامه ریزی کردم تا زندگی.

نه اشتباه می کنی هر جا مرگ هست تو نیستی و هر جا تو هستی مرگ نیست. من به این جمله اعتقاد دارم.

تمام ذهنم را متمرکز می کردم که واقعا اعتقاد داشته باشم ولی ...


چیزی که مرا نکشد قوی ترم میکند. راهی به جز رسیدن به آرزوهایم ندارم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید