امروز ششمین روز آشتی من با خودمه.
آشتی با خود، یه فرآیند زمان بر، سخت و در عین حال، شیرین و جذابیه که کمک میکنه با خودمون مهربون تر باشیم و خود شفقتی مون رو تقویت کنیم. آشتی کردن با خود، بزرگترین و بهترین لطفیه که میتونیم هر کدوممون به خودمون بکنیم. میخوام یکم در مورد این فرآیند صحبت کنم با چاشنی خاطرات و تجربیات خودم از این مسیر پر رمز و راز و مهیج.
شاید با دیدن این متن، خیلی ها براشون این سوال پیش بیاد که: آشتی باخود؟ مگه ما قهریم با خودمون؟
پاسخ اینه که بله!شاید اولش اینطور باشیم که:...من؟ ولی یکم که روی خودمون عمیق تر بشیم و گفت و گو های درونی مون رو بی پروا تر بشنویم، متوجه میشیم که نه تنها قهریم، بلکه یه جاهایی حتی با خودمون دشمنیم!این بخاطر اینه که ما در روند اجتماعی شدنمون، برخی از ویژگی هامون رو بخاطر فشار اطرافیانمون طرد یا سرکوب کردیم و حتی اونو نادیده گرفتیم. این طرد کردن ها، منجر شده به اینکه این بخش های طرد شده، تبدیل بشن به قسمت های ناخواسته و دوست نداشتنی ما یا به قول یونگ«سایه» های ما. این سایهها، اگر بهشون نرسیم و اون هارو نپذیریم، تبدیل میشن به دشمنان پنهانی در وجود ما که ذره ذره روح و روان مارو فرسوده می کنن و از ما، چیزی باقی نخواهد موند.
هدف اول من، خودشناسی بود. بیشتر از آشتی با خود، قصدم شناخت خود بود. آزمون های مختلف دادم، کتابهای مختلف، پادکست های مختلف و و و. اما یه چیزی این وسط درست نبود. چرا هیچکدوم از چیزایی که یاد میگرفتم، انگار که تو وجودم تاثیری نداشت؟چرا یه گره ی بزرگ درونم حل ناشده مونده بود؟ پاسخ همین بود:
من با خودم قهر بودم!
همیشه احساس نفرت انگیز بودن، اضافی بودن، بی چیز و بی ارزش بودن اذیتم میکرد. هنوزم میکنه ولی شاید کمتر. تا اینکه حدود یک هفته پیش، با کتاب زیبای«نیمه ی تاریک وجود»اثر دبی فورد آشنا شدم. باور نمیکنین این کتاب چقدر عوضم کرد!
این کتاب مبتنی بر نظریه ی«سایه» ی یونگ پیش میره و به ما، درمورد همین بخش های طرد شده ی وجودمون اطلاعات میده. اولای خوندن این کتاب، حالم خیلی بد میشد. چون بیشتر از اونچه تو خاطرم بود، سایه داشتم! بخاطر همین یکم گارد داشتم. هنوزم دارم. ولی...
بعد از اینکه چند تا از تمارین این کتاب رو انجام دادم، احساس سبکی فوق العاده ای کردم!درحدی که تو جسمم هم نمایان شد. احساس میکردم سینه م سبک تر شده و ماهیچه های گردنم آزاد تر شدن. حال به شدت خوبی داشتم.
دوست داشتن خودمون، سخت ترین کاریه که میتونیم بکنیم. چرا؟چون همیشه به سانسور خودمون عادت کردیم به نقش بازی کردن به اینکه یکی دیگه باشیم. ولی این یکی دیگه بودن، این سانسور کردن باید یه جا تموم بشه..مگه نه؟
حالا بزارین بهتون بگم که چطور که این فرآیند رو شروع کنید. منتها قبلش یه چند تا نکته:
بسیار خب. حالا بریم سراغ بقیه ی ماجرا
برای اینکه بتونین درست و اصولی این جریان رو شروع کنین، به یه سری اطلاعات پایه نیاز دارین. حالا چطور باید این اطلاعات رو جمع آوری کنین؟از طریق ذهن نوشت!ذهن نوشت چیه؟ ذهن نوشت یه تمرینه. تو این تمرین، شما باید یه دفتری رو بردارین و به این امر اختصاص بدین. صبح که از خواب بیدار میشین، هر چی به ذهنتون میاد رو بنویسین. بدون هیچگونه فیلتری!هیچی هیچی. یادتون باشه این دفتر محرمانه ست و باید پیش خودتون بمونه و هیچکس قرار نیست اینو بخونه!
بعد از حدودا یه هفته، برگردین و این نوشته هارو بخونین. بعد از خوندن این نوشته ها، متوجه یکسری الگوهای تکرار شونده تو ذهنتون میشین. این الگو ها، شامل تلقینات منفی، نشخوار افکار روزمره و کلی چیز دیگه میشه. حالا شما باید با اینا چه کنین؟شما باید تلاش کنین چیز هایی رو در این الگوها پیدا کنین که تلاش می کنن از شما فرار کنن و مخفی شن:قسمت های طرد شده!
حالا چطور پیداش کنیم؟؟اینطوری!
چیزایی که نوشتین توی دفتر رو، برای خودتون(اگه تونستین و شرایطش رو داشتین)با صدای بلند بخونین. کدوم قسمت بیشتر شمارو منزجر کرد؟کدوم قسمت باعث شد که چهره تون درهم کشیده شه یا یه چیزی تو دلتون پیچ بخوره؟اونا به احتمال خیلی خیلی زیاد، سایه های شما هستن!
یادتون باشه که به هیچ عنوان-تاکید می کنم به هیییییچ عنوان-قضاوتگر نباشین! قضاوت کردن شما، بیشتر باعث روندن اونا از خودتون میشه. فقط مشاهده گر باشین. اونا باید حضور شمارو حس کنن و حس کنن که شما به حالشون آگاهید.
حالا نوبت یه سفره!کجا؟به اتوبوس شخصیت های مطرود شما!
تمرین به این صورته: چشماتونو ببندین و چند تا نفس عمیق بکشین و آروم بنشینین. حالا تصور کنید وارد یه اتوبوس میشین که تمام شخصیت های طرد شده ی شما اونجان. همه ی اونایی که پسشون زدید. همه ی اونا اونجا نشستن و منتظرن با شما صحبت کنن. باهاشون وارد گفت و گو بشین و براشون اسم بزارین. من خودم اسم یکی از شخصیت هامو گذاشتم:خجی خجالتی! خیلی م دوست داشتنی و بامزه بود:))
حالاموقع گفت و گو، چند تا سوالو ازشون بپرسین: «تو به چی نیازداری؟»«موهبت تو برای من چیه؟»«من برای آرامش و یکپارچه شدن با تو باید چیکار کنم؟»
اگه ذهنتون آروم شده باشه، این شخصیت ها به خوبی بهتون جواب میدن و مثل راهنمایانی حرفه ای، بهتون کمک میکنن. حالا چشماتونو باز کنید و بعد تموم حرفاشونو یادداشت کنید. یادتون باشه که قضاوت نداریم!هر چی گفتن همونو می نویسین.
اگه دوست داشتین بیاین از تجربیاتتون بگین بعد از انجام این تمرین. چه حسی داشتین بعد از انجامش؟اصن دوست دارین امتحانش کنین؟
پ.ن:این قسمت اوله. قسمتای بعدی رو هم مینویسم و میزارم.
پ.ن2:برنامه ای که گفتم اسمش اینه:healing sounds