این شاید یکمی طولانی باشد، به طول سال ها برای من.
امروز غم انگیز بود به تصادفِ همروزی با تاریخی که شروعی بود بر یادهایی.
یادهای عزیزان از آدم جدا نمی شوند که بخش هایی اتفاقاً جدا ناپذیرند از ما. هر روز بخشی از زندگی اند، مثل خورشید که هر روز در آسمان میتابد و یاد می آورد زندگی را. امروز هم خورشید تابید بر ما، ولی غم انگیز با یادهایی متفاوت. میدانستم که غروب این یادها اگر نشده باشد بسیار نزدیک است. جدا نشده از ما، با ماست ولی دیگر مثل هر روز زندگی اش نمیکنیم.
این غروب هم یاد شجاعتیست از سال های دور، از تصمیمی ساعت ۴ صبح، سفری به شهری خیلی دور با ترس به امید لحظه ای دیدنت، ساعاتی با تو نشستن، نگاهت کردن، لبخند زدن و بازگشتن. ساعاتی که شُدند، که صد هزاران سال بودند.
یادهای تو شده گلزاری که در بیابان قلب من رویاندی، مانند تمام عزیزانم، دوستانم، عطرها، شهر ها و نواهایی که بودند و رفتند. تمامشان گلبرگی، دسته گلی، تک شاخه گلی، گلدانی (هرچند شکسته ولی زیبا)،... به اندازه ی وُسعشان در آن بیابان به یادگار گذاشتند، اینگونست که تو جزئی دوست داشتنی از من هستی، بخشی که برای همیشه دوست خواهم داشت.
غروبِ آن سفر، رفتن های بی انتها، جعبه گلهای دست ساز مملو از گُلهای خشک شده، یادداشت های اتفاقی، نامه ای دست نویس در دوری که دوست نداشتی، دزدیدن شیطنت وارِ لیوانِ چایِ من چون دستهایت همیشه سرد بودند، رقصیدن شبانه ی زیر برف در جایی از پارک گفتگو، بر بستر دردت نشستن و خواندن : "و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها، ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند" و گریستن و دست بر سر و رویت بردن تا چشم بر هم گذاشتن،... شاید یادم نماند همه این ها را ولی گفتم گلزارت با من خواهد ماند.
امروز شاید غم انگیز بود و زیبا، پایان ها هم میتوانند زیبا باشند، بی پایان که هیچ آغازی زنده نیست.
همین دیگر، "خوشحالم که دیدَمت"، که یادم دادی دوست داشتن خودم را و باقی را، که رقصیدی با من در آشوب، که سفر کردم با تو در همین دنیا، نه در" کاش و شایدِ دنیای های موازی و جهان های دیگر"، که یاد گرفتم دوست داشتنت را، که شُدی بخشی از بودِ من تا ابد، همانگونه که از ازل بودی.
غروب بود زمانی که مینوشتم، امروز ولی فرداست.