محمدِ مهدی
محمدِ مهدی
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ ماه پیش

جهان و من (به مناسبت 19 سالگی)

ایده نوشتن این متن بعد از خوندن نوشته امیل چوران با همین عنوان در روز تولد 22 سالگیش به ذهنم رسید. البته نه من اندازه امیل چوران فهیم و فیلسوفم، نه نوشته ام قراره اندازه نوشته ایشون مهم و زیبا باشه؛ ولی یه خوبیش اینه که اندازه امیل چوران در مورد مرگ و زندگی تراژیک ننوشتم :)


چرا نمیتوانیم در خود فروبسته بمانیم؟ چرا برای منظم کردن افکارمان، افکاری که ذاتا آشفته و سرکش اند، معانی و مفاهیم زندگی را تغییر میدهیم؟ بهتر نبود اگر در برابر این غولِ سیالِ آشوب آور دست از مقاومت میکشیدیم و در دریای تناقض ها و کشمکش های درون خود غرق میشدیم؟ آن زمان رشد تجربی معنوی خود را به کمال میرساندیم. قدرت فکر می پیوست به آشوب ذهن، به افکار غرق شده، و بعد یک تناقض جالب؛ مثل وقتی که میبینی کسی به تو حمله میکند و قصد دارد تو را بکشد ولی مقاومت که نمیکنی هیچ، به کمکش نیز میشتابی تا زودتر بمیری و دوباره متولد شوی، گویی موجی خروشان متولد شده است. همین تجربه کردنِ مشقت است که زندگی آدمی را نجات میدهد، زندگی آدم را لبریز میکند. لبریز از خویش، نه به معنای خودپسندی، بلکه سرشار شدن، احساس خوشایند آرامش؛ یعنی چنان زندگی کنی که گویی از شدت زندگی خواهی مرد. با خود فکر میکنم از شدت زندگی خواهم مرد و به جست و جوی راهی برایش میپردازم. اگرچه زندگی همیشه مخلوطی از تجربیات درونی و بیرونی را به ما ارائه میدهد، اینگونه تصور میکنم که تامل در تجربیات درونی مفیدتر است. فکر میکنم انسان هوشمندی که تا سرحد مرگ زندگی میکند احتمالا میتواند راهی برای آرام و خوشحال بودن پیدا کند و غمگین بودن لزوما نشانه هوشمندی نیست. البته کمتر کسی توان تحمل چنین تجربه ای را دارد. در غرق شدن در خود خطری جدی نهفته است، در فروبسته ماندن و محبوس شدن. زیرا لحظه هایی میرسند که نمیتوان در مقابل آنها مقاومت کرد و این یعنی سقوط، یعنی انفجار.


نمیفهمم چرا باید در این جهان کاری کنم. چرا باید هدف و آرمان و آرزو داشته باشم؟ بهتر نبود به گوشه ای دور از هیاهو پناه میبردم تا بتوانم عمیقا زندگی را درک کنم؟ ما چنان در زندگی تنهاییم که تنها بودن در مرگ را نشانه ای از انسان بودن خود میپندارم. میل به زیستن و مرگ در اجتماع نقص است. اشک، مگر در تنهایی، سوزان نیست.
میخواهم در ستایش تنهایی و بطالت و موفق نبودن متن های بالا بلند بنویسم. از جاه طلبی دست بکشم و همه چیز را ببازم بدون هیچ قصدی برای به دست آوردن چیزی. هیچ چیز نمیخواهم. چرا باید چیزی بخواهم وقتی میدانم در پسِ خواستن هر چیز رنج عظیمی نهفته است؟ خواستن، رنج آور و رقابت برای به دست آوردن، حقیرانه است. فقط یک انسان شرافتمند از رقابت برخلاف تمایلات درونی اش دوری میکند.


یک لحظه کوتاه، یک اثر طولانی. آدم وقتی حالش خوب است زمان سریع می‌گذرد. طوری که حتی نمی‌تواند به این فکر کند که چطور از همان لحظه بیشترین لذت ممکن را ببرد. البته همین فکر کردن خودش می‌شود عامل فروکش کردن لذت‌. اما از طرف دیگر، لذت و رنج همیشه به هم وابسته اند. اصلا جدا کردن رنج و لذت بی معنیست. اجتناب از رنج سبب کم شدن لذت میشود. لذت زیاد رنج زیاد به همراه دارد. حالا بین این همه بحث و دعوا و نامه و کتاب و رساله و نظر از این همه آدم فیلسوف، این متن رو مینویسم تا یادم بمونه در شکاک ترین وضعیت نسبت به باورهام و نادانی کامل به سر میبرم و نمیدونم باید به حرف چه کسایی گوش بدم یا به حرف کیا عمل کنم. ولی خب اشکال نداره، الان قرار نیست همه چیزو بدونم :)

اینم بمونه به یادگار از 19 سالگی :)





تولد
من چهار نفرم در یه بدن. یه دانشجوی بی حوصله، یه فلسفه دوست ، یه نوروساینس فن و در نهایت یه دیوانه مودی. بیا با یکی از شخصیت هام رفیق شو :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید