
مرگ همیشه آنجایی دور، در آیندهای نامعلوم نیست.
گاهی خیلی نزدیکتر از آن است که فکر میکنیم؛
آنقدر نزدیک که میشود سایهاش را روی زندگی امروز حس کرد.
بعد از هر رفتن، دنیا همان است…
اما دیگر همان نیست.
خیابانها سر جای خودشاناند،
آدمها راه میروند،
زمان جلو میرود،
ولی چیزی کم شده که هیچچیز جایش را پر نمیکند.
غمِ از دست دادن،
فقط برای آنهایی نیست که مردهاند؛
برای ماست که ماندهایم
و نمیدانیم با جای خالیشان چه کنیم.
بیشتر از خودِ مرگ،
این من را میترساند که زندگی چقدر بیاختیار ادامه پیدا میکند.
بیاعتنا به دلتنگی، به ناتمامها، به «اگر»هایی که فرصت نشد امتحان شوند.
و در این میان،
یک تنهاییِ عجیب شکل میگیرد؛
نه از نبودِ آدمها،
بلکه از این فهم که
هیچکس قرار نیست برای همیشه بماند.
انگار ما زندهها،
فقط برای مدتی کوتاه کنار هم راه میرویم
و بعد، یکی یکی
در سکوت از هم جدا میشویم.
زندگی زیر سایهٔ مرگ،
دیگر فقط زندگی نیست…
شبیه یک شمارش معکوس خاموش است
با کارهایی که هنوز ناتمام ماندهاند.