ترمینال:
معمولا ترمینال در زندگی خیلی از ما جایگاه ویژهای دارد. خیلی از گسستها، دلتنگیها و حسرتهای کاش نمیرفت و نمیرفتمهای زندگی برای ما با فضای ترمینال رقم خورده است. در این میان موقعیت ترمینال و آنکه لباس خدمت وظیفه را به تن کرده است، شرایط ویژهای را به وجود میآورد. خاطرات اولین روزهای سربازی من این چنین موقعیتی را توصیف خواهد کرد:
سربازهایی که هنوز به پوشیدن لباسهای تازه عادت نکردهاند کمکم از حوالی ترمینال گرد اتوبوسهایی که قرار بود آنها را به مرکز آموزش نظامی ببرد جمع میشدند. از قیافههای مضطرب آنها پیدا بود روزهای اول خدمت سربازی را میگذرانند و قرار است تا بیست و یک ماه آینده در همین لباسها سرکار خطاب شوند.
یکی پشت ستونها از ترس دژبان، اطراف را میپایید و دزدکی به آخرین سیگارهای هفتههای در پیش پوک میزد. دیگری سعی داشت مادر نگرانش را قانع کند تا تنهایش بگذارد و اجازه دهد خودش با دردی که به آن مبتلا است سر کند. از همه همراهان بامزهتر پدری بود که با دیدن سرهای تاس و پوتینهای واکس خورده به وجد آمده بود و در جمع تازه سربازان داشت با هیجان دوران خدمت خودش که با جنگ هشت ساله مصادف بوده است را تعریف میکرد: « ما پانزده ماه منطقه بودیم یه روز هم اجازه مرخصی ندادند. خدمت برای شما هتل است. دوره ما از این خبرها نبود.» اما خوشبختترین ما سربازی بود که با پارتنرش تا پای اتوبوس بوسیدنها و در آغوش کشیدنهایشان ادامه داشت و با حرفهای عاشقانه همدیگر را دلداری میداند که این روزها میگذرد. این زوج خوشبخت برای با هم بودنهای آیندهاشان نقشه میکشیدند. بهانه سرباز بودن به علاوه فضای ترمینال مجوزی به آنها داده بود که نگاه کنترلگر متعصبها دیگر نمیتوانست لبهایی که به قصد بوسه فرود میآمدند را متوقف کند.
داشت زمان حرکت فرا میرسید. راننده داد میزد: «سرکار بجنب جا نمونی» . آخرین توشههای سربازی شامل پتو و کولههای نظامی در جعبه صندوق اتوبوس چپانده میشد. پر شور و شرهای اتوبوس داشتند تلاش میکردند به زور خواندن آهنگهای عامهپسند و قر دادنهای عصبی این لحظههای سرشار از تشویش را از خود دور کنند. اما آن یکی سرباز نشسته کنار پنجره بیتوجه به آنچه در جمع میگذشت صورتش را به شیشه چسبانده بود و با نظاره بر آخرین نشانههای شهر گذشتههای خوب و بدش را در ذهن مرور میکرد و با خودش میگفت شاید این جدا شدن و انزوا برایم سبب خیر شود و بعد از این روزها که حتماً سخت خواهند بود، انسان کاملتری از من ساخته شود.
پشت در دژبانی
اتوبوس که به در پادگان رسید صدای الکی خوشهایی که سعی میکردند با قر و قمبل فضا را برای خودشان تغییر دهند هم دیگر در نمیآمد. عبارتهای با مضمون «بچهها پاشین که بد بخت شدیم» در فضای اتوبوس طنین میانداخت. در برهوت بیابان نور پروژوکتور جلوی در دژبانی، ردیف سربازهای پرشماری که در ساعت ۳:۳۰ صبح پشت هم به خط شده بودند و سرمای کویر به تنشان مینشست را روشن کرده بود. در آن تاریک و روشن به فرمان سرباز دژبانی همه وسیله هایمان را از کوله بیرون ریخته بودیم تا نفرات برای بازدید یک به یک برای بالای سرمان بیایند. فضا شبیه فیلمهایی ژانز اردوگاه اسرای جنگی بود. دست سرباز یک سنسور مواد یاب (احتمال زیاد خاموش) داده بودند که روی وسایل ما میگرفت تا مثلاً اگر کسی قرصی، گلی، تریاکی و... با خود داشت را گیر بیندازد. در لحظه، کنترل موقعیت دشوار بود. از یک سو باید مراقب میبودی وسایلت را باد نبرد و با خرده ریزهای سرباز مجاور قاطی نشود و از طرف دیگر به گیر دادنهای دژبانی پاسخ دهی:«این قرص چیه؟» «چرا انقدر وسیله اضافه داری با خودت؟» «مگه ارشدت توجیهت نکرده که وسیله اضافه با خودت نیاری؟» . خلاصه با بدبختی از خان اول گذر کردیم و با چپاندن توشه خدمت از درب جبهه وارد پادگان آموزشی شدیم.