من در یک خانواده عشایر بزرگ شدم. ما هر سال تابستون به دشت لار ییلاق میکنیم و دام ها رو به اون جا میبریم. هر چند الان بخاطر حل شدن توی زندگی مدرن نمیتونم خیلی بابا و فامیل رو همراهی کنم. اما خاطرات کودکیم رو خیلی خوب به یاد دارم. توی این خاطرات همیشه خدمه افغانمون نقش پررنگی داشتن. مثل جبار که بابا براش توی شهر گرگان رفت خواستگاری و عروسیش رو توی حیاط خونه خودمون گرفتیم. یا غلام که وقتی ییلاق بود بچه هاش میومدن خونه ما و با هم کیک درست میکردیم. یادمه یک پسر جوونی بود به اسم حسن که عاشق سگ ها بود و وقتی که با یه توله سگ دوست شده بودم کمکم کرد براش خونه بسازم. همیشه میدیدم و میشنیدم که این آدم ها گاها به افغانستان رفت و آمد میکنن. از اوضاع بد کشورشون میگن و حتی چیزایی رو تعریف میکنن که خیلی ترسناکه. نمیدونم چرا اون سال ها هیچوقت نپرسیدم و نخواستم بیشتر بدونم ولی افغانستان همیشه برام مثل یک راز بزرگ بود. آدمای مهربونی که پیشمون بودن...بعضی وقت ها میرفتن به اونجا و هیچوقت برنمیگشتن. اونجا کجاست؟ چه رنگ و بویی داره؟ چرا ظاهرا مثل یک پورتال جادویی به یک دنیای کاملا متفاوت و خشنه؟ اما کاملا عطر و رنگ صلح آمیز و خندونش از روی چهره آدم هاش حس میشه. عجیب بود!
تقریبا یکم بعد از نوروز 99 و توی اوضاع قرنطینه و وضعیت قرمز کرونا, دفتر لنز اسپورت بسته شده بود و تمام بچه ها به میزان خیلی کم توی خونه دورکاری میکردن و شبکه رو میچرخوندن. خبری از وظایف روزمره و ربات گونه کارمندی نبود و آزادی و وقت بیشتری داشتم. به مدیرمون پیشنهاد دادم که توی خاورمیانه بچرخیم و دنیای ورزش های بومیشون رو به مخاطبمون معرفی کنیم. اینجا بود که ایده های خاک خورده ذهنم گردگیری شدن و تصمیم گرفتم از این فرصت برای سفر پژوهشی به افغانستان استفاده کنم. قبول کردن و قرار شد یک آیتم 5 دقیقه ای کار بشه و ورزش بزکشی رو معرفی کنم. بعد از چند روز اتفاق عجیبی افتاد. مثل یکجور حس مسئولیت یا ایده آل گرایی عجیب, که باعث ایجاد انرژی عجیبی در من شد که بخوام این پروژه رو اصیل تر و تکمیل تر جلو ببرم. در اول این اجازه به من داده شد که برنامه ای نیم ساعته راجع به ورزش ملی بزکشی بسازم. اطلاعات محدود بود و دسترسی به اطلاعات سخت. در توییتر خواستم که اگر کسی در افغانستان زندگی میکنه به من پیام بده و کمکم کنه, دختری به اسم ستاره با صدای زیباش به من پیام داد و با پیام های صوتیش, من رو در قرنطینه به افغانستان برد. سفری صوتی و بی نظیر که باعث شد این برنامه در نهایت نه با صدای من, بلکه با صدای مردمان افغان روایت بشه. اما هنوز یک چیز کم بود ... تمام این ساختار ارزشمند بدون هویت بنظر میرسید.
با همه تلاش ها. درنهایت همه چیز شبیه به یک بسته خبری بود و نه یک اثر هنری. خبری از اصالت و عطر و رنگ بصری نبود. بهم نمیچسبید! باید یک شناسنامه و هویت شرقی, پرشین و یا افغان رو به کار اضافه میکردم. با نظرسنجی که در توییتر انجام دادم تصمیم گرفتم سنگ لاجورد رو به عنوان لوگو و نمادی از طبیعت افغانستان انتخاب کنم. سنگی که با رنگ آبی خاص و شرقیش, به طور وسیع در افغانستان استخراج میشه. اول از یک تصویر آماده استفاده کردم اما حسی که میخواستم رو نداشت! زیادی سه بعدی و سنتی بود. به دوستم مسعود پیام دادم و گفتم که میخوام لوگوی لاجورد این کار در عین داشتن محتوایی سنتی, ظاهری مدرن و دو بعدی داشته باشه و اون هم به زیبایی ایده من رو عملی کرد.
همون چیزی که میخواستم شد اما یک چیز کم داشت: گذشته پرشکوه افغانستان! ظاهرشاه و تلاش های بسیارش برای مدرنیزه کردن افغانستان. دوران پادشاهی این کشور که همه چیز به سمت پیشرفت میرفت. برای احترام به گذشته طلایی و پرشکوه این کشور از مسعود خواستم تا اطراف لاجورد رو با با قالبی طلایی رنگ بزنه تا برای من نمادی از اصالت و شکوه و سلطنت باشه. در کنارش, ریشه هایی پرشین رو در کنارش رشد بده تا نمادی از رشد دوباره ریشه های اصیل و ربوده شده این سرزمین باشن.
در نهایت با یک تصویر پس زمینه نمدی با رنگ قرمز ایرانی, و استفاده از کارهای شاهکار های موسیقی: یارون پیر, قیس الفت, و مسیح احمدیار, هویت این برنامه با وقار و شکوهی که توی ذهنم بود, با هنرمندی مسعود شکل گرفت. خودمو پیروز یک جنگ ذهنی میدونستم. در زمان طالبان ورزش بزکشی که موضوع اصلی این برنامه هست ممنوع شده بود. و حالا معرفی دوباره این ورزش ملی به مخاطب مثل مقابله ای فرهنگی با خشونت و بی فرهنگی طالبان بود.
باعث افتخار منه که این برنامه پخش شده و من اجازه دارم که اون رو در فضای مجازی با شما به اشتراک بزارم. کار کردن روی این پروژه دوران قرنطینه رو برای من به سفری فرهنگی تبدیل کرد و باعث شد بیشتر از قبل عاشق افغانستان و مردمش باشم. نیمه شب ها با صداهایی که برام از کابل و ترکیه و آلمان ارسال میشدن خوابم میبرد و روز ها به ویدیوکال با بچه های افغان میگذشت. تحقیق درباره رنگ و بوی این سرزمین و تزریقش به هویت کار, یکی از چالش برانگیز ترین و لذت بخش ترین بخش های پروژه بود و بازم از مسعود عزیزم ممنونم که به بهترین شکل ممکن ذهن من رو نقاشی کرد. تیزر این مجموعه رو اینجا میزارم ولی برای تماشای قسمت کامل میتونین اینجا کلیک کنین.